زیبا متن : مرجع متن های زیبا

امتیاز دهید
5.0 امتیاز از 2 رای

پله ها را یکی پس از دیگری گذراندم...
وارد هواپیما شدم..
شماره صندلی را چک کردم...
نشستم..
موبایلم را روی پاهایم گذاشتم گذاشتم..
کمربند را بستم...
سرم را ب تکیه گاه صندلی تکیه دادم..
چشمانم را بستم..
هواپیما حرکت کرد..
اوج گرفت..
میان راه ناگهان تکان شدیدی خورد..
صدای جیغ یکی از خانم ها ب گوش رسید..
کنار پنجره بود..
گویی چند پرنده با موتور هواپیما برخورد داشتند و..
موتور از کار افتاد..
ناگهان از موتور دیگر هم صدایی مهیب ب گوش رسید...
و آتش گرفت..
ب دسته پرندگان برخورده بودیم..
هواپیما تعادل خود را از دست داده بود...
آویز های از بالای سر ب پایین پرتاب شد..
همه با اضطراب نفس عمیق میکشیدند در ماسک های اکسیژن متصل ب سقف بالای سرمان..
کم کم ارتفاع هواپیما کم میشد...
هواپیما کم کم رو ب عمودی شدن میرفت..
اوضاع وخیمی بود...
دختر بچه ای با جیغ میگفت..
*داریم میریم تو آاااب*
همه التماس خدا را میکردند برای لحظه ای دیگر زنده ماندن...
نفس های پی در پی..
جیغ ها و فریادها..
دعاها و التماس ها و زمزمه ها..
ناگهان..
دستی بر شانه ام نشست..
چشمانم را باز کردم...
شخصی با لبخند نگاهم کرد...
با لبخند گفت:
*موبایلتون زنگ میخوره..
چن دیقه دیگ هواپیما بلند میشه فک کنم مهماندار ازتون بخواد گوشیتونو خاموش کنید...*
تشکر کردم...
تماس را رد کردم..
خاموش کردم..
داخل جیبم گذاشتم..
و منتظر پرواز شدم..
چ کابوسی...
خسته بودم...

داستان های خواب زده

نویسنده: vafa \وفا\
ZibaMatn.IR

____vafa____ ارسال شده توسط
____vafa____


ZibaMatn.IR

انتشار متن در زیبامتن