پله ها را یکی پس از دیگری گذرا...
زیبا متن: مرجع متن های زیبا کوتاه
پله ها را یکی پس از دیگری گذراندم...
وارد هواپیما شدم..
شماره صندلی را چک کردم...
نشستم..
موبایلم را روی پاهایم گذاشتم گذاشتم..
کمربند را بستم...
سرم را ب تکیه گاه صندلی تکیه دادم..
چشمانم را بستم..
هواپیما حرکت کرد..
اوج گرفت..
میان راه ناگهان تکان شدیدی خورد..
صدای جیغ یکی از خانم ها ب گوش رسید..
کنار پنجره بود..
گویی چند پرنده با موتور هواپیما برخورد داشتند و..
موتور از کار افتاد..
ناگهان از موتور دیگر هم صدایی مهیب ب گوش رسید...
و آتش گرفت..
ب دسته پرندگان برخورده بودیم..
هواپیما تعادل خود را از دست داده بود...
آویز های از بالای سر ب پایین پرتاب شد..
همه با اضطراب نفس عمیق میکشیدند در ماسک های اکسیژن متصل ب سقف بالای سرمان..
کم کم ارتفاع هواپیما کم میشد...
هواپیما کم کم رو ب عمودی شدن میرفت..
اوضاع وخیمی بود...
دختر بچه ای با جیغ میگفت..
*داریم میریم تو آاااب*
همه التماس خدا را میکردند برای لحظه ای دیگر زنده ماندن...
نفس های پی در پی..
جیغ ها و فریادها..
دعاها و التماس ها و زمزمه ها..
ناگهان..
دستی بر شانه ام نشست..
چشمانم را باز کردم...
شخصی با لبخند نگاهم کرد...
با لبخند گفت:
*موبایلتون زنگ میخوره..
چن دیقه دیگ هواپیما بلند میشه فک کنم مهماندار ازتون بخواد گوشیتونو خاموش کنید...*
تشکر کردم...
تماس را رد کردم..
خاموش کردم..
داخل جیبم گذاشتم..
و منتظر پرواز شدم..
چ کابوسی...
خسته بودم...
داستان های خواب زده
نویسنده: vafa \وفا\