عاشقانه می سرایم شعر سرمستی را
بی بهانه دل نمی بندم به این هستی را
یاد دارم در زمان کودکی
گوش سپار بودم به شعر رودکی
می رسید بوی گلها بر مشامم
شدم مدهوش این کردگار عالم
دل عاجز شده زین درک خیالش
سرم سِر مانده از عرش و جمالش
جهانش می شود عاشق سرا ها
بهارش می شود رهای غم ها
در آنجا بود که گفتم من به یارم
تو را از خالق یکتا بدارم
خدایا شکر این عظمتت را
غنیمت من شمارم نعمتت را
مبینا سایه وند
ZibaMatn.IR