مرا همرهی کن
به گوشم شب بیقراری
سخن های مستانه گفتی و رفتی
در آلونک سوت و کورم
دمی قصه ام را شنفتی و رفتی
چه می دانی از روزگاری
که باخود دمادم به جنگ و ستیزم
و دستان خود را به دستم
ندادی که از جای خود برنخیزم
همان به که دور از تو باشد
شبانگاه دیجور تنهایی من
نگردد به چشم تو ای جان
تماشای تندیس رسوایی من
غمت را کجا ضجه سازم
که خالی کند بغض دیرینه ام را
شکایت به نزد که آرم
سکوت شب آب و آئینه ام را
نمی آئی از فصل باران
و شرقی ترین حاصل رفته بر باد
نمی گوئی از شاخساران
و پرواز جامانده در دام صیاد
تو آسوده در پرنیان پر از
لحظه های خوشی جاودانی
و من در تب عطر و بوی
گلی رسته در شاخه ارغوانی
بیا و قرار دلم باش
در این موجکوب پریشان دریا
بیا و مرا همرهی کن
در این کوره راه پر از خار و خارا
ZibaMatn.IR