زیبا متن : مرجع متن های زیبا

امتیاز دهید
5.0 امتیاز از 2 رای

پاهایش را از تخت آویزان کرد...
دستش را به در اتاق گرفت و دستگیره در را پایین کشید..
از لای در اتاق، اتاق پدر و مادرش را نگاه کرد..
صدا از آنجا نبود..
از سالن پذیرایی بود..
صدای خنده می آمد!
صدای صحبت های دوستانه..
و گاهی حرف های عاشقانه..
صدای نوازش صدای پدرش..
و حتی صدای خجالت مادرش..
برایش عجیب بود..
آرام قدم برداشت و به سمت صداهای آرامش بخشش رفت..
با لبخند از گوشه سالن نظاره گر عشقشان بود..
نظاره گر لبخند تکیه داده بر لبان هردویشان..
نظاره گر آواز چشم هایشان..
آرام جلوتر رفت..
از خاطراتشان حرف میزدند، گاه خجالت بر صورت مادرش نقش میبست و گاهی در چشمان پدرش مانند جوانی اش شیطنت می نشست..
قدم دیگری برداشت تا در لبخندهای آن ها سهیم باشد..
اما...
از پله ها به پایین سقوط کرد...
حس میکرد گلیم زیر راه پله نجاتش داده باشد..
صدای داد و فریادی به گوشش رسید..
گمان کرد نگران او شده باشند..
از جا بلند شد تا بگوید خوب است!
اما..
در اتاقش بود..
فریاد دعواهای همیشگی مادر و پدرش هم باز به گوشش رسید..
خواب بود..
خوابی شیرین که آرزوی دیرینه اش بود..
لبخند و آرامش خانواده اش..
باز هم خواب بود..

vafa \وفا\
ZibaMatn.IR

____vafa____ ارسال شده توسط
____vafa____


ZibaMatn.IR

این متن را با دوستان خود به اشتراک بگزارید

انتشار متن در زیبامتن