زیبا متن : مرجع متن های زیبا

امتیاز دهید
0 امتیاز از 0 رای

آرام در را باز کرد
قدم های کوتاهش را یکی پس از دیگری جلو میگذاشت و حرکت میکرد
ساعت آمدنش کمی دیر بود
نمیخاست کسی را بدخواب کند
هرچند..
قرار بود دیروز برسد ولی خب...
ملوانی بود و دریا...
دریا بود و بدحالی...
بدحالی بود و موج..
موج بود و واژگونی...
و همین ها شده بود ترس و ریشه بسته بود در جان همسر خانه...
صدای پچ پچ می آمد..
صدای سوز دار...
آرام تر قدم برداشت تا به اتاق رسید
منبع صدا را پیدا کرده بود
در کمی باز بود..
با آرام ترین حالت سعی داشت بدون صدا در را بازتر کند..
اما دیر یادش آمد در صدای جیر جیری دارد ک همسایه را هم بیدار میکند..
و..
فقط چشمان اشکباری را دید ک هم از ذوق برق میزد و هم از شوک حرکت نمیکرد و هم نگرانی همچو موج دریا هویدا بود..
به خودش آمد و سلام کرد
و این سلام یعنی من خوبم
یعنی من آمدم
یعنی من..
اینجا
در کنارتان هستم
از روی سجاده بلند شد
چادرش را رها کرد
و فقط سلامت همسر تازه از راه رسیده اش را بازرسی میکرد..
فقط زیر لب زمزمه خدایا شکرت عطر عجیب دلتنگی را در خانه پخش کرده بود....
عشق همیشه به زبان نمی آید.....


نویسنده: vafa \وفا\
ZibaMatn.IR

____vafa____ ارسال شده توسط
____vafa____


ZibaMatn.IR

این متن را با دوستان خود به اشتراک بگزارید

انتشار متن در زیبامتن