زیبا متن : مرجع متن های زیبا

امتیاز دهید
5.0 امتیاز از 1 رای

بهزاد هوای پرواز داشت...
پرواز از خود...
پرواز از دنیا...
پرواز از این همه بی حاصلی عمر...
پروازی برای ابدی شدن...
بهزاد یک مرد بود... یک پدر... یک انسان...
بهزاد غمگین بود... شاید مثل هزاران مرد تنها و بی دفاع...
بهزاد روزی در بی وفایی های دنیا جامانده بود...
یکی از روزهای بهار بود که همسرش برای همیشه ترکش کرده بود و دعوت حق را لبیک گفته بود...
بهزاد مانده بود و دوقلوهایش و هزاران تنهایی...
هنوز سی و پنج سالش نشده بود که روزگار قلبش را آزرده بود و کودکانش هیچگاه به هجی نام مادر ننشسته بودند...
بهزاد هیچوقت نفهمید وقتی کودکانش می پرسند مادر یعنی چه؟ چه جوابی بدهد...
هر لحظه برای خوشبختی و سلامتی همه دعا میکرد و از شادی مردم اطرافش خشنود میشد...
اما چه کسی به ترجمان قلب تنهایش می نشست...
روزی در اوج تنهایی آمد که
روزگاری در کنار خوشنویسی و نقاشی می کرد...
روزگاری شاعر بوده...
قلم را برداشت...
دفترش را باز کرد و از تنهایی هایش شعرها گفت...
بهزاد را دوباره پریدن می بایست...
تا غبار پیری از روی قلب و چهره اش پاک شود...
بهزاد یادش رفته بود که هنوز جوان است...
مدتها وقت نکرده بود خود را در آینه به تماشا نشیند...
روبروی آینه ایستاد ، و عمیقاً نظاره گر چهره و موهایش شد...
مختصری دستی بر سر و مویش کشید...
به سراغ لباسهای دست نخورده ی داخل کمد رفت...
بهزاد یادش رفته بود یک مرد است...
و مرد باید مردانه در برابر سختی ها بایستد و خم نشود...
یادش رفته بود هنوز می تواند جوانیش را به رخ بکشد و خود را در آینه بنگرد و پرورگارش را سپاس بگوید...
بهزاد خودش را فراموش کرده بود...
شاید اگر آن روز با سمیه آشنا نمی شد و از بهزاد سوال نمی کرد...
هیچوقت یادش نمی آمد که روزگارانی چقدر شاد و پر انرژی بوده... شعر میگفت... شاید اگر آنروز بهزاد با سمیه آشنا نمیشد و نگاههای پر مِهر بینشان ردّ و بدل نمیشد یادش نمی آمد که هنوز جوان است و هنوز قلبش می تواند تپش های پر مهرش را ادامه دهد...
شاید اگر سمیه با طنین آرام و گوش نوازش از ایمان و امید صحبتی نمی کرد هیچوقت به خاطرش نمی آمد که او هم حق زندگی دارد...
شاید اگر سمیه در روزهای شیرین آشنایی به او نمی گفت که با عبور از روزهای سخت، هنوز خوش سیما هستی، هرگز دوباره روبروی آیینه نمی ایستاد...
سمیه حواسش به بهزاد بود...
از همان ابتدا می خواست که بهزاد از جایش بلند شود...
بهزاد اینبار باید پرواز را به سمت یک زندگی رویایی می دید نه پرواز به سوی نا امیدی...
و هزاران مرد مثل بهزاد باید بدانند که هنوز هستند...
که هنوز وجود دارند و هنوز هم می توانند مرد زندگی دختری باشند از جنس باران که عاشقانه هایشان را برای هم به رخ بکشند...
شاید فرصتی باید ، تا مردان و زنان سرزمین مان
دوباره خود را در آینه به تماشا بنشینند...

دلنوشته های بهزاد غدیری
داستانک
ZibaMatn.IR



ZibaMatn.IR

انتشار متن در زیبامتن