شیرین منی، نیستی ز دل خون گشته ام
سالهاست خاموش به لقا ات دلبسته ام
خود رانده ای مرا به سِتم دلم بد کرده ای
تا تو جُنبی نازنینم ز دنیایت پَر بسته ام
یاد داری آن عهد بسته را خود رد کرده ای
چون ز فرهادم، به تُندی کوه چشم بسته ام
نیستی رفتهِ ای در بستهِ ای قفلش کندهِ ای
اسیر این شهر غم چون غریبی سرگشته ام
من به اینجا پای دفترم روح من کو؟ برده ای
برده ای روح! جانم ستان من که فعل گذشته ام
رفته ای جانان ستم! سرگشته یارت کرده ای
تو دو دل، دل در کفی من آن دِلدار دلبسته ام
نوش دارو دِه، کُشت زهری که جامم ریخته ای
می کشی کُش من که پیشتر به پایت کُشته ام
سِر این مستی گر سبک بال عاشقی دانسته ای
شور در حال خوشم افسوس به دل گُسسته ام
ZibaMatn.IR