آه کشیدم و گفتم:
-کارمند مترو بودم، حقوقم بد نبود.
دیر و زود، کم و زیاد می رسید، می گذروندم. خداییش هم از زندگیم راضی بودم.
رفیقم پرسید:
-کارمند مترو بودی؟ یعنی نیستی دیگه؟
گفتم:
-نه راستش.
استعفا دادم.
پرسید:
-خب چرا؟
تو می گی راضی بودی از زندگیت!
گفتم:
-می دونی رفیق؟
من وقتی هنوز پشت لبم سبز نشده بود که عاشق شدم.
عاشقا... نه مثل جوونای امروزی که صبح عاشق می شن و شب فارغ، من واقعی عاشقش بودم.
بهم زنگ می زد حرف بزنیم، درد و دل می کرد.
از پا درد مامانش می گفت، از گیر دادن های باباش حرف می زد.
از همه چی و همه جا حرف می زدیم با هم، از برف و بارون... از مردمِ کوچه خیابون... از تهرون...
یه غروب سرد آبان بهم زنگ زد، گفت مریض شده و ازم خواست ببرمش دکتر.
دنیا خراب شد رو سرم، بشمر سه خودم رو رسوندم پیشش؛ ولی دیدم سالم وایسته و نگام می کنه.
خدا می دونه جای این که عصبی بشم یا تلخی کنم براش، لبخند زدم و از ته این دل سوختم گفتم:
-آ خدا، هزار بار شکرت!
هنوز ده ثانیه از شکر کردنم نگذشته بود که فهمیدم یه اتفاقی افتاده، فرق کرده بود.
مدل نگاه کردنش، راه رفتنش، نخندیدنش.
گفتم:
-آسمون چشم هات تیره باشه دنیا برام تیره می شه.
حالا که حالت خوبه با خنده هات روشنم کن.
گفت:
-اومدم تو روشن کنی.
روشن کن تکلیفم رو.
طبق عادتی که از بچگی داشتم و هر وقت که شوکه می شدم تند تند پلک می زدم، پلک زدم و گفتم:
-تکلیف چه صیغه ای؟ شوخیت گرفته تو این سرما؟
همون طور سرد زل زد به صورتم و گفت:
-تکلیف همون صیغه ای که اگه نیای جلو، عاقد می خونه تا محرم شم به خواستگار جدیدی که اومده.
خیلی حرف زدیم اون روز، رفیق.
دلیل آوردم، استدلال آوردم، از تو که پنهون نیست، تهش هم قبول کردم که برم خواستگاری ش؛ ولی اون اومده بود که خداحافظی کنه.
برق ماشین پسر جدیدیه کورش کرده بود.
رفیقم غمگین نگاه کرد و گفت:
-خب چرا از مترو استعفا دادی؟
لبخند زدم و گفتم:
-به دو ماه نکشید که دیدم دست پسره رو گرفته و داره از گیت های ورودی ایستگاه دروازه دولت رد می شه.
بعدش هم اونجا شد برام جهنم، شبیه همه ی اون سینماها و کافه هایی که باهاش رفته بودم..
خیابون هایی که قدم زده بودم..
شبیه تموم شهر، به جز همین اتاق ده دوازده متری آسایشگاه.
راستی؟
تو از حال دیوونه ها چیزی می دونی؟
ZibaMatn.IR