همیشه ازم می پرسید:
-چرا انقدر از موهای باز و پریشون خوشت می اد؟
بهش لبخند می زدم.
می پرسید:
-واسه چی بعضی روزا... وسط بعضی فیلما... با یه سری آهنگا... یهویی و بی دلیل حالت عوض می شه؟
بهش لبخند می زدم.
حتی یه نصفه شب برفی، وقتی که داشتیم بچه ی مریضمون رو که توو تب می سوخت و گریه می کرد، روی موتور می بردیم درمانگاه، ازم پرسید:
-تو که انقد از سرما بدت می اد، چرا به همه می گی عاشق سرد ترین ماه پاییزی... چرا عاشق آذری؟
من به دستای سُرخم نگاه کردم... به انگشتایی که بعد از برخورد هر دونه ی کوچک برف، قد یه گلوله درد به مغزم منتقل می کرد.
بازم بهش لبخند زدم.
تا یه روز که با سر و وضع داغون از سرکار برگشتم خونه.
دیدم یه عکس قدیمی از لای البوم پیدا کرده و بار و بندیلش رو بسته و رفته...
یه عکسی که پشتش نوشته بود:
علیرضا و آذر
نُهمِ آذر هزار و سیصد و قبل!
به وقت جدایی...
نویسنده: علیرضا سکاکی
ZibaMatn.IR