کاش یک شب، کسی
خودش را وقف آغوشم کند.
کاش هنگام مچاله شدن پیراهنش لا به لای انگشتانم؛ خیس شدن شانه هایش از اشک هایم؛ و حس لرزیدن قلبم مقابل قلبش؛ خودش را دور نکند.
سرش را عقب نکشد. دستانش را پایین نیاورد.
بگذارد آنچه در من روییده و رشد کرده و به لبم رسیده است؛ تا آخرین قطره ببارم.
آنقدر که از حال بروم. گویا به خواب رفته ام؛ و او با سکوتش لالایی می خواند.
گویا او پناهی است برای منِ آوار شده؛
گرمایی است برای من سرما زده؛
آرامشی است برای من آشوب شده؛
جان است برای من مُرده!
ZibaMatn.IR