آه بی حاصل من،
گندم زار را به آتش مَکش
روزهای رفته به تسخیر تو نیست
بیهوده از بهار، صبح رستاخیز راطلب نکن... آسمان هربار که می بارد ،کیمیا بخش زمین وخورشید هر با که طلوع می کند انعکاس روشنی نیست...
ماموریت روز از اِبتدای خلقت، فریب دادن غروب به لاجوردی آغاز دلتنگی است.....
دِل آفت زده ام ،خبر از موریانه های به ریشه زده ندارد و گرگ های درونم، به خودخوری مشغولند....
اَفکار معشوق را در کُمُدی که جای سوزن انداختن ندارد ،چگونه آویزان کنم که خاکی نشود
تو ومن را چگونه به تصویربکشم، که رنگ نَبازد از طراوت اشک..
آه بی حاصل من آسوده باش،
آنکه را به دِل رفته خواهی یافت
آنکه را از یادت برده هرگز...
باز میگذرد....
باز خواهد گذشت ....
اما فراموش نمیشود این تب تند فراق....
ZibaMatn.IR