کاش شاملو از معجزه آغوشها و لبخندها و فریاد دردهای مشترک بیشتر مینوشت .کاش فروغ از دردهای به سکوت واداشته انسانها وهجرت بی انتهایش در بهار روشن بیشتر ترانه میخواند ،کاش نیما، کاش نیما از چشم به راهی ها وکاه شمردن دنیا به وسعت زرورق نوشته های روی سیگارش بیشتر خاکستر میکرد،کاش فریدون از برگهای سفید دفتر، و سیاه خطهای بی ادعایش بیشتر سخن میگفت وبیشتر دو بیتی های کوتاه وبلند مهتاب قدم زدنهای را در یک جرعه سر میکشید.کاش سیمین از دلگرفته ها میگفت و هوای گریه بامن را با دو فنجانی که مدفونش کردن با خدا به صحبتها مینشست، وکاش قیصر باز، حرفهای ناتمامش را تمام کرده بود واز چه زود دیرشدنهای جوانی بیشتر میسرود .کاش رهی رسوا شدن دلها را باز جار میزد وحدیث جوانی را با اشک چشمانش مینگاشت.کاش ثالث شعرهای رفته بر باد رابا صدای ناتوان و سینه پردردش روایت میکردودر پس هر نگاه ساده جنون را به تصویر میکشید.کاش یغما باز از سادگی ها بگوید و باز در هوایش بیقرار شود ودر چهل سالگی دوباره اش عکس دختر مو مشکی را در لابلای آلبوبها بستاید و آن را دلیلی بر یک عشق پاک بنامد.کاش مریم باز مرغ آمین را دکلمه کند و دوستت دارم ها را در حضور همه فریاد بزند.کاش اشعار مهمان دوست در کتاب کودکان یادآور خاطرات کودکیمان را تیک بزند وکاش زرتشت بود و تکرار پندار و کردار و گفتار نیک ها را دوباره بر همگان باز میگفت ومنشوری از انسانیت امروزی تدوین مینمود .
مجید صبوری
ZibaMatn.IR