تمام شب را بیدار بودم
تمام شب تاریک را
به پنجره ای سرد می نگریستم که مال من نبود
اما نور کوچکی که از آن می آمد قلب مرا نشانه گرفته بود
..
نور کوچک من
گاهی صبر میکنم همه چیز سیاه و سرد شود تا بتوانم دوباره ببینمت
تو آنقدر کوچک و زیبایی که برای دیدنت باید به استقبال تاریکی رفت!
..
نور کوچک من
من تو را با چشم هایم نمیبینم
برای دیدنت دیدگانم را میبندم
و قلبم را قلب کوچک خودم را به تو میدهم
و تو به من قلبی باز میدهی که دیگر در بدنم جا نمی شود
..
نور کوچک من
حتی اگر تمام پنجره ها را بستم و گفتم که نیایی
اگر گفتم که دیگر به من نتاب
راهی پیدا کن
از میان روزنه ها و شکستگی ها و زخم هایی که دارم بیا
...
نور کوچک من
چشم هایم به نور تو روشن است
تو که می تابی
درخشش آفتاب اول صبح رنگ می بازد
مهتاب رنگ می بازد
من از میان تمام نور ها نور کوچک خودم را خوب می شناسم و بیشتر دوست می دارم
...
نور کوچک من
بتاب که اگر نتابی
شعر ها می میرند
کلمه ها نمی شکفند
و من بدون نور، بدون تو
باور خودم را به شکفتن به نور به روشنایی از دست می دهم
ZibaMatn.IR