در گیر و دار جمع کردن خودم بودم که سوزش چشمانم مرا به حرف آورد
برف شادی، بی رحمانه مرا در بر گرفته بود طوفان هولناکی بود اما ؛ لال را شفا داد و اجازه داد بلند فریاد بزنم دیوونه !
تمام لحظات این من ایستاده بود و همان جای اول با دهانی باز به شما نگاه میکرد کمی می خندید و باز مات و مبهوت به رفتار شما خیره میشد و نمیدانست که چه کند تا شایسته شما باشد و مناسب آن محفل .
سر به سرش گذاشتید ؛ در آغوشش گرفتید و تا توانستید برایش حال خوب ساختید اما بندگان خدا خوبی هم حدی دارد!
این من درمانده گنجایش این همه خوبی را نداشت و حالا با نگاهی به یادگاری شما خنده اش را نمی تواند پنهان کند .
از آن زمان تا به حال هیچ نمی فهمم و مدام چهره تک به تک شما در مقابلم نقش بسته و بار اینکه خدایا نکند ذوقم بر آنها پوشیده بود را به دوش میکشم !
روز عجیبی بود کم پیش می آید ... ، زود میگذرد ....
آدم را در خودش جا میگذارد
ردپایش تا چند فرسخی مرگ همراهم خواهد ماند
از آن دست روزهایی است که بلند زمزمه میکنم
کاش تمام نمیشد ! ❤
فقط برای شماهایی که عجیب دوستتان دارم
( ز، ف . م . م . ن. س.ع و مامان م )
به قلم نجوا
ZibaMatn.IR