زیبا متن : مرجع متن های زیبا

امتیاز دهید
0 امتیاز از 0 رای

گاهی برای تمدّد اعصاب، به سمت بافت می روم
(بافت اصطلاحیست که مردم یزد برای بخش تاریخی و محلات قدیمی استفاده می کنند)
قدم زدن در بافت و فرو رفتن در آغوش زندگی پر رمز و راز گذشتگان، انسان را از زخم های زندگی سرد و متجدد دور می کند.
به دکان بی نام و نشانی رسیدم. سرتاپایش بوی قدمت و کهنگی می داد. طبق عادت مالوف، یعنی خرید از اینطور مغازه ها، وارد شدم. پیرمردی که راحت ۸۰ را رد کرده بود با کمری خمیده و دستانی لرزان، پشت پاچال نشسته بود.با صدای گرفته ای گفت:
بفرمت.چیشی مُخواسِّت.
سلام حاجی آقا چشم. حالا مگمِتون.
با این که نیاز چندانی نداشتم، چند قلم جنس برداشتم و روی پیشخوان گذاشتم. شیشه روی پیشخوان یک ترک افقی سرتاسری خورده بود. چشمم به کاغذی که زیر شیشه بود افتاد:
روزهای خوب خواهد آمد!

..................

ذهنم مشغول شده بود.گرچه آن جمله، جمله غریبی نبود.
در تمام مسیر برگشت در خیالم با پیرمرد حرف می زدم:

پدر جون شما امروز جهان بینی من رو کُن فیکون کردی!!
یعنی شماهنوز منتظری؟
آخه تو کدام مقطع تاریخ یک روزِ خوب اومده؟
اَصلاً روزِ خوب مگه چیه؟
که مثلاً یک روز بیدار شیم و ببینیم دیگه رهبران جهان برای هم شاخ و شونه نمی کشن؟
یا همه ی بیماری ها ریشه کن شده؟
یا رفتگان برگشتن؟
یا اِنسان ها، آدم شدن؟
یا یکی اَز آن بالا داد می زنه که
کات ، بچه ها خسته نباشید؟
نَه ، هیچ کدوم اتفاق نمی افته !
قرار هم نیست بیفته.....
بعد بلند جملات این شعر شکسپیر را برای خودم زمزمه کردم:

همانند امواج که به شنزار ساحل راه می جویند
دقایق عمر ما نیز به سوی فرجام خویش می شتابند
دقیقه ها به یکدیگر جای می سپارند
و در کشاکشی پیاپی از هم پیشی می جویند.....
........
روز خوب همین امروز است چه دوستش بداریم چه نداریم.
رَنج
شادی
غم
گریه
خنده
هر چه هم که باشد اَز این امید کاذِبی که روز خوبی خواهد آمد ، بهتر اَست.
همین امروز که من از آن پیرمرد خرید کردم
که حالم خوب بود و با فراغ بال در بافت قدم زدم
که توانستم پیرزنی را تا مقصد برسانم...
که عشق دادم و عشق گرفتم...
روزخوب همین فرداست
با همه سفیدی یا حتی سیاهی هایش
روزهای عمر را پاس بداریم
که انتخابی جز این وجود ندارد...

نازی دلنوازی
ZibaMatn.IR

Mahnaz52 ارسال شده توسط
Mahnaz52


ZibaMatn.IR

انتشار متن در زیبامتن