من که نیستم ،
آدم این روز و روزگار.....
دلم بوی کاهگل باران خورده می خواهد
و شمعدانی های زرد و صورتی
عشقی از جنس قدیم ترش ،
همان از مد افتاده های مندرس
ساده اما عمیق....!
خاتون خانه ای باشم سبز
آن که اوج دلبرانگی اش
باغ دلگشای پیرهنش بود و
چین گلدار دامنش
و تمنای عشق روبه رو ،
همان .. چه خبر بانو
عجب چای خوش عطری...
من آدم این دوران نیستم
این روزگار سرد پر تلبیس
که آدمها دلق ریا پوشیده اند،
روحم را می خراشد ....شب و روز
.
کجایند پس کوچه های شاد بچگی...؟؟
کاش خاتونِ یکی از خانه هاشان بودم...🍃
نازی دلنوازی
ZibaMatn.IR