دوشنبه , ۱۹ آذر ۱۴۰۳
بیا فکر کنیم این آخرین بار استمیان گاه گاه هایی پر از لبخند که در تلاقی نگاهمی ستایم خدایم را به شگفتی آفرینشتو می ستایم نجابتت رامیان شنیدن نامم با ملودی بی همتای صدایتمیان گاه گاه هایی که بودنت می شود ابدیتی جاودانه.....بیا فکر کنیم آخرین بار استآخرین بار است عاشقانه هامان....بیا سرشار شویم از شوق......آخرین ها همیشه شیرینندشیرین ترندشیرین ترینند👌.نازی دلنوازی...
🌿چه خوب استچه خوب است که با تمام رنج هایی که روحم را می خراشد، هنوز ابر امید، طراوت بر سرم می بارد و چشمه ذوقم می تراودچه خوب است که کمی بعد از شبیخون یاس و فرو ریختن ناگزیر، باز بر می خیزم، گرد و غبار را می تکاندم ، برانگیخته می شوم، سامان می یابم،آواز می خوانم و با سرانگشتان زنانگی، هنرها می آفرینمچه خوب است که بعد از هر زمستان ، بهاری از درون، مرا به شکفتن وا می دارد...چه خوب است که همواره از پشت حصار عشق، دنیا را به تم...
زمانه کمیاب زیستن استکمیاب عشقکمیاب صلح و آشتیو ما چه خوش خیالیم که در میان این قحط سالی میان زیستن هایی پر از نزیستنبا چشمانی از عطشِِ عشق لبریزبه دنبال صلح و آرامشامیدوارانه در تکاپوی دویدنیم... نیاید روزیکه این چشمه امید بخشکدو ما زندگی های نزیسته را قابی از جنس حسرت کنیمبزنیم بر دیوار دلو رها کنیم در آغوس فشردن عشق راصلح و آشتی را...خدا کندتا ما چشم ها را می بندیم امید جاری باشدکه خوب می دانیمزیستن پر...
.ای پرسش بی زیرای منبیا پنجره های رخوت را بشکنیمو با گریز از حصار سرد نبایدهابساط عیش رابر لحظه های خاک خورده حیات بگستریمبیا دست در دست آسمانآوارگی کنیم در پهنه زمین👌نواختن بلدی؟حتی سوت زدن؟اگر هان ....من میتوانم ساعتها پای موسیقی دلنواز بودنت برقصم خدا نیز همپای ستارگان برایمان کف میزند بی شکسازدلت را کوک کناز سرما نترسمن دفترهای شعرم را می سوزانمبرای تو باید خواندنباید نوشتحالا که آمده ای به ضیافت دلم نترس...
ما باختیم زندگی راچون هیچ کجا مکث نکردیمزندگی نکردیم!!شما نبازیداگر عاشق شدید،کمی آرام تر.... مزمزه اش کنید اندکی...بگذارید حتی پرندگان سرگردان،درختان همیشه سبز، عابران تنها، دکان های تعطیل ،کوچه های بن بست ببینند که عاشقیددر خلوتمیان شلوغی های فرساینده زندگی،به آرامی،گره از موی معشوق گشایید....کمی دلبری، اندکی دلدادگی، گاهی بچگی........وه که این ها خودِ خود زندگیست...مکث کنید گاهیمزمزه کنید لحظه هارا....خط خوردگی ...
من که نیستم ،آدم این روز و روزگار.....دلم بوی کاهگل باران خورده می خواهدو شمعدانی های زرد و صورتیعشقی از جنس قدیم ترش ،همان از مد افتاده های مندرس ساده اما عمیق....!خاتون خانه ای باشم سبزآن که اوج دلبرانگی اشباغ دلگشای پیرهنش بود وچین گلدار دامنشو تمنای عشق روبه رو ،همان .. چه خبر بانوعجب چای خوش عطری...من آدم این دوران نیستماین روزگار سرد پر تلبیسکه آدمها دلق ریا پوشیده اند،روحم را می خراشد ....شب و روز.کجای...
زنان را دوست دارم،بعضی را بیشتر، آن هایی که پرند از تناقض...زنانی با موهای جوگندمی که آن ها را زیر رنگ می پوشانند. آن ها زودتر از موعد ، چین های زمان بر پیشانیشان نشسته و چهره شان در هاله ای از کدورت فرو رفته است اما برای ترمیم آن اسیر دغدغه های دست و پاگیر نشدند بااین که خود را دوست دارند . پیروان آئین نجابت که رکب خورده اند بسیار اما اهل رکب نبوده اند تلخی چشیده اند بی شمار ، اما شیرینی از کلامشان می ریزد و دلشان هر لحظه برای زندگی شان...
صبوری کن یک روز پخته خواهد شداین منِ بیقرارِ درونت...دیگر از تو چیزی نمیخواهدراضی میشود به نسیمی دلنوازکه بیاید از دور دست هاپرباشد از شاعرانگیو بلد باشد معنی تمام نقطه چین ها را....بغل کند دختربچه نشسته زیر جلد زنانگی اتو بخنداند او را....آتش نباشد ، نسوزاندشعله ای باشد آبیچون چراغ های گردسوز قدیمیروشن کند اتاقک خاموشت را..کمی صبوری کنسرد خواهد شد این منِ آتش پاره درونتآرام می گیرد حتی با گلبرگ های خشکیده لای کتا...
خزیده ای درون لاکتبه غصه ها امان داده ایبه دلشوره ها فرصتزندگی ات جولانگاه اشک شده است و یاسنشسته ای رشته های تلخ اندوه رامی تابی و می بافی ....طنابش میکنی برای دار زدن آمالتنمی دانم این دیگر چه ویروسیست خیلی بدتر از کرونا....دوست داریم همه چیز بد باشد ، تلخ باشدنترس ،برخیز ، بتکان خودت راکمی هم به سخره بگیر غول سیاه دنیا راگرچه گلویت را چنگ میزند و سینه ات را تنگ میکند ، بی خیالش باش...!!چه کسی گفته بهار بعد را می بین...
بانواگر یک روز خواستی به خویشتن خویش سفر کنی،از نقاب ها بگریزی،و حقیقت را بی هیاهو لمس کنی،به مامنی برسی از جنس معرفت،روی تپه ای به بلندای هنر،در همسایگی ماه،با منظری دلنواز و رویایی،دیوارهایش ترانه،سقفش شعر،پنجره اش موسیقی،و عقربه ها ایستاده روی وقت آرامش.....،رد پایم را دنبال کن...در را باز میگذارمچراغ را روشن...چای من همیشه تازه دم است نازی دلنوازی...
اینهمه فریاد و سکوت ، دویدن های بی ثمر و باثمر ، خوشحالی های مثلا دهان بند و چشم کور کن در بیرون پرده است....درون پرده فقط آشفتگیست که تنهابا حضور کسی و حسی به آرامش می رسددرون پرده خلائی پر از نشئگیست که تنها با مخدر عشق میسر است....که می گوید که عشق کوریست؟!من که می بینم هر آن که شکفته است یا دورنمایی از شکفتن را گرفته، دست به زانو ولی لبخند به لب پیش می رود، عاشق است...سرشار از عشق و امیدکه بی این دو هیچ مادری از شیره جان به ...
زنی که با صدای آب ماهی میشودو تصویر جنگل قناری اش می کند بر شاخسارزنی که با ترانه ها همسرایی می کندمانوس است با شعر با لبخند با عشق با عرفانو با خودش ، با خودش....و نمی ترسد از گذر بی رحم عمرزنی که تنهاتنها نه.... با خدا چای می نوشد هرصبح و شامعاشقانه می سراید هر روزتا شاعر بماندزنی که تنها ، بی همراهقله های سخت را پیمودهو درست همان بالادستی را می کشد به توقفبه تماشابه امیدواری...این زن ، هزار بار همهزاران بار ...