در منظره هاچهره ی ﻧﯿﮑﻮﯼ توﭘﯿﺪﺍﺳﺖ ﻫﺮجاﻧﮕﺮﻡ ﺟﻠﻮﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺗﻮ ﭘﯿﺪﺍﺳﺖ با آن که برون از در ِ میخانه نیایی در مشرق ساغر خم ﺍﺑﺮﻭﯼ ﺗﻮ ﭘﯿﺪﺍﺳﺖ آلوچه ی لبهای تو از جنس تمشک است از پنجره ها سرخی آلوی تو پیداست از بس که زدی شانه به...
بیا شرط ببندیم یک سبد تمشک مساوی یک بوسه دستانم زخمی خارها شد تو بردی تو بردی...
گفتم :« عشق شبیه بوته تمشک است، کوتاه و پُر تیغ، با میوه های ریز قرمز؛ اغواگر؛ زود که بچینی اش گس است و لب جمع کن، وقتی هم که رسید، ترش و چشم جمع کن... چه کال بچینی اش ، چه رسیده، خراش به تن ات می اندازد به...
چشم؛ زیتون سبز در کاسه، سینهها؛ سیب سرخ در سینی لب میان سفیدی صورت؛ چون تمشکی نهاده بر چینی