پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
در منظره هاچهره ی ﻧﯿﮑﻮﯼ توﭘﯿﺪﺍﺳﺖﻫﺮجاﻧﮕﺮﻡ ﺟﻠﻮﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺗﻮ ﭘﯿﺪﺍﺳﺖبا آن که برون از در ِ میخانه نیاییدر مشرق ساغر خم ﺍﺑﺮﻭﯼ ﺗﻮ ﭘﯿﺪﺍﺳﺖآلوچه ی لبهای تو از جنس تمشک استاز پنجره ها سرخی آلوی تو پیداستاز بس که زدی شانه به موهای کمندتتا زیر کمر شُر شُر ِگیسوی تو پیداستاز زلف تو ای دخترِ گل واژه بریزدﺍﺑﯿﺎﺕ ﻏﺰﻝ ﺑﺮ ﺷﮑﻦ ﻣﻮﯼ ﺗﻮ ﭘﯿﺪﺍﺳﺖشاعر سر شب تا سحر از مهر تو گویددرشعر و غزل ورد ثناگوی تو پیداستبانو عسلم دکمه نکن پیرهنت را...
بیا شرط ببندیمیک سبد تمشکمساوی یک بوسهدستانم زخمیخارها شدتو بردیتو بردی......
گفتم :« عشق شبیه بوته تمشک است، کوتاه و پُر تیغ، با میوه های ریز قرمز؛ اغواگر؛ زود که بچینی اش گس است و لب جمع کن، وقتی هم که رسید، ترش و چشم جمع کن... چه کال بچینی اش ، چه رسیده، خراش به تن ات می اندازد به یادگار، یک عمر...» گفت:« عشق به درخت توت می ماند، حقیرش نکن، آبش که بدهی رشد می کند و قد می کشد. نردبان می شود برای دیدن دختر همسایه... داستان درخت توت، داستان بید است و پروانه. یا توی پیله، خفه می شوی و از بین می روی یا تبدیل به پروانه می شوی...