متن اشعار رویا سامانی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات اشعار رویا سامانی
تا خندیدی
رنگین کمان
از آسمان پایین افتاد
و کلمات هنوز به بلوغ نرسیده بودند
که من در آنسویِ پنجره،
توده های متراکمی از ابرهای
خاکستری را
به رشته ی خیال می بافتم
خدا کند برف
ردِ پای تو را
گم نکند..
پاییزم...
مثل بوته ی گلسرخی
که عریان شده
اگر گودی چشمهایت
هندسه ی تحلیلی نیست
پس چرا اشکهایت
تا شانه های شب بالا میآید؟
قلب تو مثل گنجشکی ست
که بوی نان گرم همسایه
حواسش را دزدیده
از روی شاخه...
حتی....
پاییز هم روی دستهایش
حنا گذاشته است
بیین!!!
حالا هوای تو
پر از بوم نقاشی ست
**حواسم را بُرد
بادبادکی که نبض تو را در دست گرفته است
حالا این نیمکت شوکرانی را مینوشد
که در چهار فصل
باران زاییده است....**
شاید عشق
واکنشی مرکب است:
تر کیبی از رویا و دیوار،
از ایستادن تا تحلیل رفتن
از دستی که می شکافد
و دیواری که هر شکاف را به شاهراه
می رساند....
فکر کردن به تو
مثل پرسه زدن دانه ی برف است
در پالتوی نارنجی ام....
مرا که از پرده ی شب
به تو پناه می آورم
ببخش...
به زلال آب، به هوهوی بنفشِ
یک شعله
به آواز قفسی
که از گنجشک پُر است
به عاشقانه های فروغ که باد
در گوش دختر همسایه
لب می زد
مرا که اینگونه بی تاب توام
ببخش...
#رویا_سامانی
۲...
---
تکرار تو ....
بنفشه ای غمگین است
در دامن یاس های باغچه
مثل
رقص کولی سرگردان بین آب و آتش
که پیش از تو، گلویم
با عطسهی زمستان یخ می بست
نمی دانستم برف
چرا سفید است،
و چرا انعکاس صدایت هر بار
برفها را پارو می کند
ببین!!!...
نفسهایش
بوی تمشک میدهد
در چشمش
اناری ترک خوردهام...
.
.
به تو فکر میکنم
و این فاصلهایست که
بر مربع خاکستری خیالم پا دراز کرده
تا سایهای را
یواشکی ببوسد.
به تو فکر می کنم
مثل کودکی که بادبادکش را
باد برد،
یا سربازی از جنگ برگشته
تا با اشاره یک شعر بمیرد!
و در آن سوی شیشه
نبض یک کبوتر
جهان را می آفرید
تا نام تو را فراتر از کهکشان
بر سنگهای مرجانی
بنویسند....
راهت را کج کن
برگهای خشکیده نفس میکشند
تو شبیه چشمهایم هستی
دستهایت را به من بده
شانههایت پاییز را پر کردهاند
بگو
در این جنگلی که هذیان میگوید
چگونه میتوانم با رقص مه
چشم خورشید را نقاشی کنم؟
باید خود را پیدا کنم
تا فردا
با صدای چشمهایت بیدار...
بعد از تو
هیچکس بین من وسایه ات
پادر میانی نکرد
تا عشق رنگ دود گرفت و
خاکسترش را
پاییز فوت کرد....
پاییز
منطق ندارد
باچشمانِ سرمازدهات
فلسفه می بافد
کاش در این خزان سرد
بر اندوه حیاطم
چشمهایت عطری از ماه میپاشید
تا در هوهوی زُمخت شب
نسرینهای باغچه
در ازدحام شهر
با رقصی شیرین
کابوس خیس پاییز را
به مسلخ میکشیدند...
پشت پنجره، ابری نیست
که باران را صدا بزند
پاییز ایستاده و
بافتن شال گردن ِنارنجی را
تا رسیدن تو و باران
ادامه می دهد
مثل یک عصر پاییزی
یا یک جمعهی غریب
از کوچههای تنگ...
مثل گلدان شمعدانیِ پشتِ پنجره
عشق من و تو
روی کاغذ خواب مانده است.
#رویا_سامانی
.
بهانهات گریهی پاییز است
و من تمام این فصل
آلودهی بغض پنجرهام
بهانهات گریهی پاییز است
و من تمام این فصل
آلودهی بغض پنجرهام
و شاید ...
بوسه ی مجازخورشید
بر گونه ی ماه
ادامه ی آواز گنجشگان است
در تلاطم وحشی باد
و طلوع صبح
یعنی همین...