چهارشنبه , ۷ آذر ۱۴۰۳
تو را دوست دارمخاموش منشینآه هر چه باشد پیش آنکه در اشک غرق شومچیزی بگوی...
تنهاغمگیننشسته با ماه در خلوت ساکت شبانگاه اشکی به رخم دوید ناگاهروی تو شکفت در سرشکمدیدم که هنوز عاشقم آه !__...
به تو می اندیشمای سراپا همه خوبی تک و تنها به تو می اندیشمهمه وقتهمه جامن به هر حال که باشم به تو می اندیشمتو بدان این را تنها تو بدانتو بیاتو بیا با من تنها تو بمانمن فدای تو جای مهتاب به تاریکی شب ها تو بتابمن به پای تو در افتاده امتو بمان با من تنها تو بمان...
از همه دور می شومنقطه ی کور می شومزنده به گور می شومباز مقابلم تویی...
قلب من در قفس سینه فقطنام تو را میکوبد...
دلم به عظمت باران برایت دلتنگی میکندامروز عجیببی تو میمیرم...
تا دستت را می گیرم بی اختیار دست می کشم از تمام دنیا...
تو را دوست دارمآن سان که هرگز کسی را دوست نداشته امو دوست نخواهم داشتتو یگانه هستی و خواهی ماندبی هیچ قیاسی با دیگری...
من به پای خود به دامت آمدمبی تو من کجا روم؟کجا روم؟...
آغوش من و عشق تو و لحظه ی دیداررویای قشنگیست و اما شدنی نیست...
مهمان دلم باش که در خانه ی قلبمدر شاه نشینش زده ام جایگهت را...
نقش رویایی رخسار تو میجویم باز...
من از دیوانگیخالی نخواهم بود تا هستمکه رویت میکند هشیارو بویت می کند مستم...
با خیالت بی خیال خیل عالم گشته ام...
مست توام چه می دهیباده به دست مست خود ؟...
بعد از او حوصله ای نیست که عاشق بشوم...
به چه می اندیشی ؟نگرانی بیجاست عشق اینجا لحظه ها را دریابزندگی در فردا نههمین امروز است...
با منی با خود نیستمو بی تو خود را در نمی یابممرا با خودت آشنا کن بیگانه ی منمرا با خودت یکی کن...
من بلد نیستمجز تو خودم را به کسی بسپارم...
با هیچ کس جز تو نسنجیده ام تو را...
دریای شور انگیز چشمانت چه زیباستآنجا که باید دل به دریا زد همینجاست...
تا لبی بر لب من می لغزدمی کشم آه که کاش این او بودکاش این لب که مرا می بوسدلب سوزنده ی آن بدخو بود...
در دلم هستی من اما در دل تو نیستمدر نگاهت آشنایم؟ یا غریبه؟ چیستم؟...
جایی که تو باشی خبر از خویشتنم نیست...
عشق و دنیای منیاما نهانت می کنماز گزند حاسدانممنوعه ی زیبای من...
عشق یعنی تو بخندی که مرا غم نبرد...
آرام دراز بکشچشم های بس آبی ات را ببندتمام امشب به تماشای تو خواهم بودبه نرمی سر بگذار بر سینه ی آرامبخش مناینجا میان بازوانممکان امنی است برای آرمیدن...
هر لحظه در منتو یک تکرار بی تکراری...
لبم به جان نرسید و رسید جان به لبم تو مرحمت کن و با بوسه ای تمامم کن...
من که اسیر گشتهامبا نگهی ز چشم تواز چه دگر به قلب مننیش و کنایه می زنی...
باز هم کشته و بازنده ی این جنگ منمکه تو با لشکر چشمانت و من یک نفرم...
من جز تو نشانی به دل خویش ندارم...
تنها یک آغوش می خواهماز تمام این هستیهستی؟...
در دلم حسرت دیدار تو را کاشته ام...
پرنده ی بیقرار دلمهوای پرواز داردوقتی که آشیانتویی...
کنار دریاعاشق باشیعاشق تر می شویو اگر دیوانهدیوانه تر...
من به هر حال که باشم به تو میاندیشمتو بدان این را تنها تو بدان...
عشق همین استهمین کهیک ذره از تومی شود تمام من...
باز دیروز به من وعده ی فردا دادیآه پیمان شکن از وعده ی فردا چه خبر ؟!________...
لیلای من باش ومرا مجنون خود کن مجنون لیلا بودنم را دوست دارم...
ای تو چشمانت سبزمن به چشمان خیال انگیزت معتادمو در این راه تباهعاقبت هستی خود را دادم...
حذر از عشق ؟ ندانمسفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم !نتوانم_!...
از دل رودم یاد تو بیرون نه و هرگزلیلی رود از خاطر مجنون نه و هرگز...
در دلم هیچ نیاید مگر اندیشه ی وصلتتو نه آنی که دگر کس بنشیند به مکانت...
در فراقت حالم از هر مشکلی مشکل تر است...
جنگ نابرابر یعنی من بی دفاع در مقابل لشکر بیرحم دو چشم تو...
پریدی و نمی پرداز سر من هوای تو...
حاشا که مرا جز تو در دیده کسی باشد...
می کشد آخر مرا حس بلا تکلیفی امهی به دستت پس،به پا پیشم مکش،کشتی مرا...
تو نگاهم بکنی من بی هوا میبوسمتماهی لبهای من میلش به دریا دیدنی ست...