پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
تنها من می دانمکه پشت لبخندهایتآرامش دنیا راسهم سهم پنهان کرده ای ...و شب از ترسبه سایه ی پشت چشم هایتپناه آورده...می خندی و مناز جهان جا می مانم...بگذار شعر راه بیفتدبی کلمهتا به دست های تو برسدتا به لب های تو برسد...تا به چشم های تو برسد....بگذار شعر سکوت کندتا چشم هایتتنها با من حرف بزنندوقتی که می دانی تحت هر اتفاقیمن دیوانه ی حواس پرت نگاه توام.....
مرورِ عکسِ تو زیباترین یقینِ من استهمیشه یادِ تو در چشمِ دوربینِ من استمیانِ این همه غم دل خوشم که حدّاقلغمِ ندیدنِ «تو» حالِ بهترینِ من استچقدر عاشقِ آن لحظه ام که چشمانتنشسته آن طرف و محوِ آفرینِ من استزبانِ بازِ من و حرف های ممنوعشو گوش های تو در این میان امینِ من استببین منم؛ زنِ رسمی، زنِ محافظه کارهمیشه گفتنِ اسمِ تو نقطه چینِ من استچگونه بعدِ نمازِ شبم دعا کنمت؟که آن چه دستِ مرا بسته است دینِ من استحواس ...
باید تکثیر بشم ولی در قطعِ خیلی کوچیک، مثلا اندازهی وروجکِ آقای نجار با موهای نارنجیش یا خاله ریزه وقتی با قاشق سحرآمیزش کوچولو میشد.باید خودِ دومم در قطع کوچیک، بپره روی فرمون تا بتونه زاویهی مورد نظر من رو ببینه، بعد اون آهنگی رو که از همه بیشتر دوست دارم پخش کنه و صبر کنه تا از خروجی جردن و اتوبان صدر عبور کنیم و به محض دیدن اولین شاخهی پر برگِ بیدِ مجنون دکمهی ضبط دوربین رو بزنه و این پاییزِ زیبا رو برام ثبت کنه.هر روز از ابتدای ...
این روزها پاک حواسم پرت است... عینکم را یک جا ، جا گذاشته امشال گردنم را جایی دیگر، دلم را... دلم کو!!!؟...