شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
من بهار می شوموقتی توابن همه در من شکوفه ایخاطره محقق...
آزادی پرنده ای بودکه در موهایم لانه داشت...
لبریز زمستانم و دیگر هیچ بهاریاز بطن خاکم شکوفه نمی رویاند خاطره محقق...
زخم بالهایت را که بستمزخم دلم سر باز کردآماده ی پریدن که شدی به من نگاه نکن....خاطره محقق...
چترت را کنار خوابهای منجا بگذاربی شک شبهای بارانی زیادی در پیش رو دارم . خاطره محقق...
گاهی خورشید محتاج پیاله ای نور است وشب بی تدارک برای غوغای ستاره گان ما هنوز برای زندگی پس از خودتوجیحی در باور نور ننشاندیم و تنها دعای باران است که چشمهایمان را بی قرار می کند.خاطره محقق...
می شد جهاناز چشمهای روشن زنی طلوع کندو شب در ادامه ی گیسویشبه درازا بکشد.خاطره محقق...
باران تو بخوان ترانه ی شادی را آواز بلند سبزِ آبادی راامروز که طُرقه در قفس می خواند صد بیتِ غزل ، طنینِ آزادی را...
بغضیم که تویِ سینه ها پنهانیم خاکسترِ زیرِ آتشِ دورانیم در باور بی کرانه ای از اندوه ابریم که در تدارک بارانیم...
پلک بگشاتا صفحه ی صبحورق بخورد...
نبض نگاهت رابه گل های دامنم سنجاق کرده اماز سایه ها که بگذریخواب هایت پر از سپیده ی صبح می شوند....
نشان عشقبه سینه داشتسربازی / که از جنگ گریخته بود....