سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
کوچاندهباورم کردی و من از همه درمانده ترمعابری از سفر آتیه جامانده ترمراه رفتن به کجا و غم ماندن تا کی؟من که از حوصله آینه کوچانده ترمگفته بودی که کنار تو به مقصد برسمتو نباشی به خدا از همه وامانده ترمزندگی کبکبه ام را به پشیزی نخریدگرچه من خاطره قصه ناخوانده ترمهرکسی همسفر شادی و غم بوده و منبین این مغلطه ها از همه پیچانده ترم♤♤♤✍ علی معصومی...
کاش دردی که مرا هست طبیبان را بود تا بدانی که چه درمانده دراین درمانند...
خسته ایم،از به هر دری برای خوشی زدن و،پیدا نکردنِ چند صباحی حتی دلخوشی!درمانده ترینیم،از اینکه اینهمه عادت کردیم به خواستن و نرسیدن؛از اینکه قلبمان اینهمه بی تفاوت شده به نشدن؛از اینکه نقلِ هر محفل دو نفره ای شدهدوست داشتن های بی سر و ته؛ماآشفته ترینیم و بی قرار،از بی مقصدیِ تمامِ واژه هایی که برای هم مینویسیم،از واژه هایی که مینویسیم ودستمان به ارسالش نمیرود از ترسِ فهمیده نشدن؛از کلمه هایی که نوشتیم و دیر شده برای ارسا...
تا به امروز با غریبه های زیادی روی جدول خیابان نشسته ام. با پیرمردی که قرص های قلبش را فراموش کرده بود و نفس نفس می زد، با پیرزنی که حوصله اش سر رفته بود و به تماشای ماشین های گذری و عابرین پیاده نشسته بود، با دختر جوانی که اشک می ریخت و توی کیفش پی دستمال کاغذی می گشت...از کی شروع شد؟ کی تصمیم گرفتم از کنار هیچ آدمی بی تفاوت عبور نکنم؟ سی سال پیش از دانشگاه برمی گشتم خانه، مرد جوانی روی جدول پیاده رو نشسته بود، دستش روی قلبش بود و هی آن را فشار ...