پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
به خیابان که میروی دلشوره میگیرم. راستش را بخواهی میترسم! مبادا از لای آن همه چشمی که تورا میبیند،کسی تو را نگاه کند و یا در خیال خودش تو را ببوسد. مبادا هنگام بوییدن عطرت چشم هایش را ببندد و یا تورا به دیگری نشان دهد. مبادا کسی غیر از من،تو را آرزو کند... کاش میشد زمان را نگه دارم تا تو رد شوی.دنیاکیانی...
صبح از خواب بلند شدم جوراب هایم را تنم کردم ساعت را پر کردم از آب برای چایی تاز دم ،در تخت را بستم لباسم هایم را تا کردم و در میز گذاشتم، خانه را با گاز جارو کشیدم، لباس های چرکی را در یخچال گذاشتم....... چرا همه چیز قاطی شده !به گمانم شب همان روز تورا دیده بودم که هوش از سرم پریده بود:)...
زمان رقص تمام جوانه های زمین قسم به لحظه ی آغاز هر بهار زمینو نوش هر قدحی ؛ در تمام خانه ی مان سلامت همه ی مردمان خانه ی مان...
نگاه کن مرا ؛ که بدون تو افسانه شدمهینگاه کن مرا ؛ که شبیه یک ترانه شدمدیگر شعر نمی بافم ؛ حالا بهانه شده امبرای لحظه ی تنهایی ؛ به اشک ؛ روانه شدم...