سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
از تو تنها یک چیز در من جا مانده استآن هم خاطراتی است که در وجودم پرت کردی و دیگر راه فراری ندارند...ای کاش از تو چیز دیگری برایم می ماندچیزی زنده تر از خاطره همچون وجودت؛عمیق تر از آرزو همچون صدایتو آبی تر از آسمان مثل نگاهت......
صدایم را می شنوی؟آن قدر به لرزش افتاده که نمیتواند بغض را از کلمه هایم جدا کند.چشم هایم را می بینی؟آن قدر تورا در خودش غرق کرده که دیگر نمیتواند این دریا را به کویر خشک گذشته اش برگرداند.من را چه چطور؟من را می فهمی؟کسی که خیلی وقت است خودش را گم کرده و به جای آن دنبال تو می گردد....
ای کاش پرنده بودم تا میتوانستم از بالای ابرهای بغض آلود، زندگی کردنت را تماشا کنم .ای کاش دریا بودم تا میتوانستی سنگِ دغدغه هایت را در دلم پرتاب کنی و ساعت ها به من خیره بمانی .ای کاش فردا بودم تا هر روز در انتظارم بنشینی و ای کاش با تو آنجا بودم؛ در کنار دریا چشم انتظار فردا و غرق شده در رویاهایمان پرواز کردن را به تو می آموختم....
نگاهت آنقدر عمیق بود که اگر هرگز شنا کردن را یاد نمیگرفتم در آن غرق میشدم.نگاهت آنقدر حرف داشت که اگر هیچوقت خواندن را بلد نبودم تو را نمیفهمیدم؛نگاهت آنقدر سنگین بود که اگر حتی قدری قوی نبودم آن را تحمل نمیکردم.اما نگاهت عجیب دور بود آنقدری که هیچگاه نتوانستم پرواز کردن را یاد بگیرم......
نگاهم غرق سرابی بود که فکر میکردم تو آنجا پرسه میزنی.گوش هایم تیز به کلماتی بود که هیچ گاه به زبانت نیاوردی...حواسم از ارتفاع دوست داشتنت پرت شدو هیچ گاه پرواز را به خاطر نسپردم؛و من هزاران بار در این راه جان دادم و تو من را به خاطر نیاوردی......
تو اگر شعر باشیمن بزرگ ترین شاعر روی زمین می شومتمام کاغذ و قلم های شهر را از آن خودم می کنم تا تو را بسُرایمتو را چنان به روی کاغذ می نشانم که آمیخته از غزل و مثنوی باشیآن قدر دوست داشتنم را میان کلمه هایت جا میدهم که شعر نو شویتا من تنها سراینده و خواننده بیت های تو در دنیا باشم...سحر قاضی نظام...