با تُ که باشم زمان از دستم می رود جایی که تُ باشی و من زمان جایی ندارد...
جانِ دل مگر میشود تو باشی دستانت در دستانم قفل باشد آرزویی دیگر داشته باشم؟!
چه حالِ خوبیست... من باشم و تو... هوای پاییز... و عشقی که پایان ندارد...
تو که کنارم باشی هوارا هم نمیخواهم وجودت را نفس میکشم...
گاهی بعضی ها می آیند تا به تو بفهمانند زندگی ات قبل از آنها فقط یک رنگ بوده. می آیند تا بشوند معیارت برای همه چیز. میان آشفتگی روزهایت پیدایشان می شود تا بهانه ی حال خوبت شوند. مورفینی می شوند و هر شب به رگ هایت تزریق می شوند....
گاهی بدون بهانه صدایت میزنم هربارکه جانم میگویی گنجشکی میشوم اسیر در دستانت که قلبش بی تابانه میزند همانقدر بی قرار....
کاش وقتی کسی میرفت همه ی خاطراتش را با خود میبرد عطرش را... اسمش را... خنده هایش را... چشم هایش را.... امان از جامانده هایی که آدم را میسوزاند
برای دوست داشتنت چهار فصل کم است باید فصل پنجمی باشد تا لحظه لحظه اش تو را زندگی کنم …
بزرگترین اعتراف زندگیم این است ڪیش و مات نگاهت شدم... ️
منحنی لبخندت خط عمر من است عمیق تر بخند زندگیِ جاودانه میخواهم.
بی شک صبح صدای خنده های توست هر صبح که میخندی من یک دلِ سیر زندگی میکنم