پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
دست خودم نیستکه دست های کوتاهِ منبلند بلندخوابِ شانه ات می بینند...«آرمان پرناک»...
باز امشب مثل هر شب زیر باران مرده امپشت یک پنجره ای رو به خیابان مرده امگریه دارم شانه هایت در کنار دیگری ستبودنت با دیگری بر جانم نیش دیگری ست مثل هر شب در کنار آن خیابانی که نیستشده ام خیس در خیال زیر بارانی که نیستقدر هق هق شانه ای حتی برای گریه نیست جزء به دیوار سر نهادن جا برای تکیه نیستمن و تو عابران در یک مسیر پر خطر بودیممهره های بازی برای یک جمع مختصر بودیم...
بوی بهشت می شِنوم از صدای تونازکتر از گل است، گلِ گونه های توای در طنین نبض تو آهنگ قلب منای بوی هرچه گل، نفس آشنای توای صورت تو آیه و آیینه خداحقا که هیچ نقص ندارد خدای توصد کهکشانْ ستاره و هفت آسمانْ حریرآورده ام که فرش کنم زیر پای توچیزی عزیز تر ز تمام دلم نبودای پاره دلم٬ که بریزم به پای توامروز تکیه گاه تو آغوش گرم منفردا عصای خستگی ام شانه های تودر خاک هم دلم به هوای تو می تپدچیزی کم از بهشت ندارد هوای ...
به تمامی گنجشک های شهر منتظز شانه های تو هستند چرا پیدا نمیشوی پرواز خسته است لانه ام را کجا برده ای؟...
شانه های توقبله گاه دیدگان پر نیاز منشانه های تومهر سنگی نماز من ......