پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
«مرد» کویر حسرت و جنون بود که گل سرخ شکفت و «زن» عشق شد! خندیدی و دلم برات رفت... بعد؛ علاقه ی ساده ی من عشق شد! عشق تو پایان یه قرن درده! حس می کنم کسی دعام کرده! این پسرِ اردیبهشتی هر روز جهانشو دور چشات می گرده! طول کشید پاییزِ بی رحم غممن کی بودم؟ یه برگ توو دست باد! درست در اوج ویرونی هام بود...خدا تورو برای من فرستاد! یه صبح غمگین بی فردا بودممثل یه تبعیدیِ تنها بودمباخته بودم رویامو به زندگیخسته ترین آدم...
من زن شاعره ی بی هوا خواهمپای در خاک دارم و سر به سماواتم همه روزم به تقدیس قلم می گذرد بلکه بخوانند با صفت مرد در مساواتممادرم روزها در گوشم غزل زنانگی میخواند اما داستان گردآفریدهاست رویای شباهنگامممرد شاعر امروز خرم از جشن کتاب است شاد بادا! من ولی سالهاست که پی اجازاتمبعد هر ویرانی گفتند پای یک زن در میان استخاموش! که کر است جهان از داستان شیر زنانمحرف آخرم اما طلب مهر نیست به یقین که من، بی مهر چنین پر قوام...