شنبه , ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
در خلوت من ، چه بی امان می تازدمن محو سکوت و او به خود می نازدچون میرغضب ، هر آینه ،تنهاییبر گردن من طناب می اندازد...
دلم می خواهد...خودم را...از تنم در بیاورم...بشویَم...بچلانم...و رویِ طنابِ حیاطمان پهن کنم،فردا بیایم...و ببینم...که مرا باد با خود برده است...!...