پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
گفتی با اردیبهشت می آیماردیبهشت گذشت بهار هم گذشت،تو نیامدیگفتی تابستان، تابستان هم گذشت نیامدیگفتی پاییز، میایم، میایم تا پیاده روهای ولیعصر را عاشقانه قدم بزنیمزیر نم نم باران پاییزیپاییز گذشت تو نیامدی،دیگر به من وعده ی زمستان را نده بیا، بی هوا بیامیترسم روزی بیایی و بگویند نیامدی و دیر شد...
از نور به روشنی، از سایه به تاریکی، از بامداد به سپیده، میرسمتنها از توست که بازهم به تو میرسمتو مرکز پرگارِ عالمی و من دایره ای که دیوانه وار به دور تو میگردد...
دلتنگ که می شومشیشه های پنجره همدر مهی بغض آلودپنهان می شوندشاید پنجره هممی داند، دنیابدون تو دیدنی نیستدل تنگ که میشوم،برف، جای باران را می گیردطوفان، جای نسیمتو چه میشناسی؟ دلتنگی رادلتنگی، رنگ نیست که ببینیدلتنگی گاه تکه ایاز قلب من است،همان تکه ای کهبا تو آمد و قلب مرابرای همیشه، دو پاره کرد...