پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
ببخشید که می گویم- ولی اگر فردا بلایی سر یکی مان بیاید، فکر کنم آن یکی، نفر دیگر، یک چند وقتی غصه می خورد، می دانید، ولی آن وقت آن که مانده می رود دوباره عاشق می شود، زودِ زود یک نفر دیگر را پیدا می کند. سر تا پای این عشق که حرفش را می زنیم، می شود تنها یک خاطره یا شاید از خاطره هم کمتر. آیا من در اشتباهم؟ پاک از مرحله پرتم؟. برای این که می خواهم اگر در اشتباهم روشنم کنید. می خواهم بفهمم. یعنی که من چیزی نمی دانم، و اولین کسی هستم که این را می پذ...
بیشتر مشتریان می خواهند بویی بدهند مثل آنهایی که آرزو دارند باشند، نه کسی که در گذشته بوده اند؛ اما عطرسازها همیشه تلاش می کنند تا رایحه ای را به دست آورند که مکان ها مردم و لحظات خاصی را به یادمان بیاورد. این چالش بزرگی است، نه تنها اینکه رایحه را درست به دست آوری، بلکه همان تجربه ی کامل را به یاد آوری.کلکسیونر عطر نوشته ی کتلین تساروترجمه ی فروغ مهرزاد...
اغوا کردن ملت هرچه زودتر بهتر، تازگی ها یک قربانی بسیار نویدبخش در فرانکفورت سر راهم قرار گرفت. اسمش گوته است، یوهان ولفگانگ. تازه پنج سالش تمام شده اما از همین الان مثل طاووس مغرور است. زیر نظرش خواهم گرفت.از کتاب شرح حال گوته به سعی مفیستویادداشت های روزانه ی مفیستوفلسنوشته ی کریستیان موزرترجمه ی ناصر غیاثی...
حکایت آزمانعشقِ آزمان دختر همسایه بود ولی نتوانست از شَرگیری دست بردارد. شَرّ مادرزاد. تَرکِ سر می کرد، ترک دردسر نمی کرد. قاتی می کرد، زنجیر پاره می کرد. فلک و فردوس نمی توانست آرامش بکند؛درگیری با نگهبان،خودزنی،برهم زدن دادگاه،حمله به قاضی.فقط خودکارِ میرزا بنویس های جلوِ دادگستری محله ی چلّه خانه ی رشت را نکرده بود یکجاشان. آن قدر بی کله بود که هیچ کس نخ نمی بست به دُمش. جفتکش به ابر کارگر بود. شر می خرید، چک نقد می ک...
هزار و یک حکایت دارد زندان لاکان رشت، هزار تا را باور کنند، این یکی را نمیکنند، یک شب درِ بند محکومین مرد باز شد، یک دختر را انداختند درونش.بند محکومین نوشته ی کیهان خانجانی...
من به قمار اعتقادی ندارم.برایم شانس تصادفی نیست.جهان با ریسمانی نامرئی محدود شده است.فقط باید کمی سر گره شان را شل کنیمتا همه چیز برایمان مشخص شود.کلکسیونر عطر نوشته ی کتلین تساروترجمه ی فروغ مهرزاد...
هایده شیرزادی (فعال محیط زیست):همه چیز را می توان با پول نفت خریدبه غیر از محیط زیست که وارداتی نیست.از کتاب داستان های خوب برای دختران بلندپرواز ایراننوشته ی زهرا قجاوند...
اطرافمان پر است از آدم های بی استعدادی که توانسته اند هم سن و سالانشان را متقاعد کنند استعداد بالایی دارند یا احمق ها و چاپلوس هایی که نیم یا بیش از نیمی از عمرشان به خوبی نقش افراد باهوش را بازی کرده اند و دیگران طوری حرف شان را می پذیرند که گویی وحی مُنزَل است. با این که در همان کاری که انجام می دهند هم بسیار بی استعدادند، اما شغل های عالی نصیب شان می شود که تحسین همگان را برمی انگیزد، دست کم تا زمانی که از این دنیا بروند و بلافاصله فراموش شوند...
آن قسمت از وجود انسان، که برای دیگران است، ترجمانِ خودِ آدم است.خانهٔ آدم، اثاث آدم، لباس های آدم،کتاب هایی که می خواند، معاشرینی که دارد، همهٔ این ها معرف وجود او است.✍🏻 هنری جیمز📕 تصویر یک زن...
زنان بلندپرواز دو گزینه دارند، داشتن همسری شدیدا فهمیده و حمایتگر یا مجرد ماندن!کتاب زنان برتر از ما / نوشته جنی چاماس...
فرودگاه جای عجیبی استمکانی بین اینجا و آنجاجایی که نه خانه ی انسان به حساب می آید،نه مقصددرست به برزخ می ماندجایی برای نفس تازه کردنمکانی برای جدا شدن از دنیای بیرون... نوشته ی لیزا آنگراعترافات در ساعت۷:۴۵ ترجمه ی مهناز مهری...
زن سالم شباهت فراوانی با گرگ دارد؛قوی، استوار، سرشار از نیروی زندگی، حیات بخش، واقف به قلمرو خویش، ابداع گر، وفادار، پرجنبش و فعال. کلاریسا پینکولا استس/ زنانی که با گرگ ها می دوند...
فرقی نمیکند که خوب آدم را بگویند یا بدش را. اصلاً اگر بدش را بگویند، یعنی چنان که دیگر امیدی به خوب شدنش نداشته باشند و دست از سرش بردارند خیلی بهتر است. خلاص شدن از شر نگاه و خط کش های دیگران، این چیزی است که من میخواهم. حسین سناپور/از کتاب نیمه ی غایب...
گاهی آدم ها نیاز دارند به اشتباهاتشان اعتراف کنند و دیگر نمی توانند بارِ آنها را به دوش بکشند.به هزاران دلیل نمی توان اسرار خود را با نزدیکان در میان گذاشتبه همین خاطر هم هست که مردم، دست خود را برای آرایشگر و بقال رو می کنند.گاهی یک غریبه می تواند بیشتر از هر کس دیگری محرم اسرار انسان باشد. از کتاب اعترافات در ساعت 7:45 اثر لیزا آنگر...
بازگشت به خوشی های دور برای پیدا کردن بقایایی که دلمان را خوش کند هیچ سودی ندارد._جاناتان کواز رمان "نمایشگاه پنجاه و هشت"ترجمه ی اشکان دانشمند...
به صدها چیز کوچکی فکر کرد که روی هم جمع و باعث شده بود اوضاع خراب شود.شاید می شد صدها چیز کوچک جمع شود تا اوضاع درست شود.جین هارپر/نیروی طبیعت...
رودخانه ی بزرگشبیه به رد یک زخم کهنه شده بود...رودخانه ای که طی قرن هاشکل گرفته بوداکنون شبیه لحافِ چهل تکه ترک خورده ایاز سنگ و علفِ هرز بود...جین هارپر/خشکسالی...
«پروانه ها مرا بلعیده اند»شاید برنده جایزه بخت آزمایی بشومشاید دیوانه شومشاید انتشارات هارکورت بریس تلفن کندیا شاید اداره بیمه بیکارییا آن لزبین خرپولی که بالای تپه زندگی می کند.شاید تناسخی در کار باشد که قورباغه شومیا کیسه پولی به اندازه هفتادهزار دلار در حمام بیابم.من به کمک نیاز دارممن مردی نحیفمکه توسط درختان سبزپروانه هاو شمادارد خورده می شود.بچرخ، بچرخ.چراغ را روشن کن.دندانم درد می کند.دندانِ روحم درد...
همه ی کودکان نیاز دارند مطمئن شوند که مهم اند، خواستنی اند و دوست داشته می شوند.نه فقط با کلمات، بلکه با نشان دادنِ عشق به آن ها، با شوقی که در صورتتان است وقتی آن ها را می بینید، با تعامل دوطرفه ی رابطه تان و با اینکه بدانند شما از بودن در کنارشان لذت می برید.📖 کتابی که آرزو می کنید والدینتان خوانده بودندنوشته ی فلیپاپریترجمه ی سوما فتحی...
از قدیم گفته اند : آدمیزاد به همه چیز عادت می کند ، لطفا نپرسید چه جور !از کتاب ناز بالش هوشنگ مرادی کرمانی...
داستان من و چشمان تو، داستان پسرکی ست که هر روز غروب پشت شیشه دوچرخه فروشی می نشیند و از پشت شیشه دوچرخه ای را می بیند که سال ها برای خودش بود ...!با آن دوچرخه تمام کوچه های شهر را می گشت، از کنار رودخانه آواز کنان عبور می کرد، سربالایی ها را با همه ی قدرت رکاب میزد و در سرپایینی ها، دستانش را باز می کرد، از میان سروها و کاج ها می گذشت و بلند بلند می خندید ...داستان من و چشمان تو ، داستان آن پسرک و دوچرخه است ... پسرکی که حالا پشت شیشه دوچرخه...
دائم چهره را چرا با گیسوان می پوشانم و چرا از پس زلفانم هر چیز آرام و مهربار است و نورها، خواهرانه، از میان مشبک های طره یی بر من می تابد و هیچ چشمی، به شماتت، زخمی کاری بر گونه ام نمی زند.غزاله علیزاده /از کتابِ سفر ناگذشتنی...
آدم بی عشق ناقص است و نمی تواند چیزی کامل را خلق کند. نهایت چیزی که خلق می کند شبیه خودش ناقص است._ محمدرضا کاتب_بی ترسی...
قشنگ ؟چی دارین می گین؟ شگفت انگیزه، آنقدر شگفت انگیز که دیدنش باید ممنوع بشه.چشم هاش به لطافت ابریشم ؛دست هاش رنگ آبنوسه؛ نگاهش کافیه تا آدم محیط بهشتو مجسم کنه. صداش تارهای قلب آدمو می لرزونه. مگه زیباییش از این زیبایی هاست !خیال می کنی من دارم از یه زن معمولی حرف می زنم که میشه تو کوچه و خیابون بهش برخورد ؟زنی که کارمند بایگانی باشه یا تو اداره آتش نشانی می شینه به تلفن ها جواب میده؟ خیر،این زن از تو داستان های پریان بیرون اومده،باور کن...
احساس میکنم شور زندگی را از دست داده ام.دل مرده ام و چیزی نمی خواهم، دوست دارم بدانم چه شد که خوشبخت نشدم.خیلی دوست دارم بدانم اوضاع همه همین طور است؟یا چیزی بیش تر از این هم هست؟_برشی از کتاب نزدیکی_حنیف قریشی_ترجمه ی نیکی کریمی...
امشب،غمگین ترین شبِ زندگیِ من است،چون می خواهم بروم و قرار نیست برگردم.فردا صبح درست وقتی که زنم،که شش سال با او زندگی کرده ام،با دوچرخه اش برود سرِ کار و بچه های مان برای توپ بازی بروند پارک،خرت و پرت هایم را می ریزم تویِ ساک و از خانه می زنم بیرون.می خواهم بدون این که کسی من را ببیند با اتوبوس بروم..._برشی از کتاب نزدیکی_حنیف قریشی_ترجمه ی نیکی کریمی...
اما ازدواج یه نبرده،یه سفر غریب و هولناک،یه طبقه تو جهنم و در عین حال دلیلی برای زندگی.باید آماده ی هر چیزی باشی،نه فقط رابطه. برشی از کتاب نزدیکی حنیف قریشی ترجمه ی نیکی کریمی...
اگر یادت رفته،آقای عزیز،بگذار یادت بیندازم: من زنت هستممی دانم که زمانی از این بابت خوشحال بودی ولی حالا شده اسباب ناراحتی ات.می دانم خودت را به آن راه می زنی انگار که وجود ندارم و هیچ وقت وجود نداشته ام،چون که نمی خواهی وجهه آت جلو آدم های با کلاسی که باهاشان نشست و برخاست می کنی خراب شود.می دانم زندگی معمولی در نظرت احمقانه است،این که مجبور باشی سر وقت برای شام به خانه بیایی و ....._دومنیکو استارنونه_بخشی از کتاب بندها_مترجم ا...
«ما دانش آموزان، من و کراوس و شاخت و شیلینسکی و فوکس و پتر درازه و بقیه، در یک نقطه مشترکیم؛ در فقر و در وابستگی مطلق. حقیریم ما، حقیر تا سرحد بی لیاقتی. همه به هر کسی که یک مارک پول توجیبی داشته باشد، به چشم شاهزاده ای والامقام نگاه می کنند. ولخرجی های آدمی سیگاری مثل من ایجاد نگرانی می کند. همه ما لباس یک شکل می پوشیم. خُب این لباس فرم پوشیدن خوار و خفیفمان می کند و در عین حال ارتقایمان می دهد. ظاهر ما مثل برده هاست و این در ظاهر مایه ننگ است، ...