در دل شب، زیر آسمانی پر از راز دریا با صدای عاشقانهاش، آغوشی را به من میدهد که فقط تو میتوانی در آن جا کنی. مهتاب در چشمهای تو میرقصد، که همچو نوری در دل تاریکی است، در این شب که با یاد تو پر میشود، عشق تو در قلبم...
بگذار نسیم در پیچ مژگانت بیاساید، شاید ببرد راز شب را از سایهی چشمانت. مهتاب اگر تابِ نگاهت داشت، میسوخت در آهِ پنهانت. ای کاش بگویمت آرام: جانم کجاست؟ در جانت.