متن شب تاریک
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شب تاریک
عشقم یادِ تو مثل شعلهای سوزان در دل شب،
که حتی مرگ هم نمیتونه خاموشش کنه.
دست به دست باد دادم
که بیاورد نسیمت را،
در زمانهٔ سکونِ لحظههای پرالتهاب
ابرهای خسته رفتند
ماه اما برنگشت
شب فرو ریخت
و ستارهها نامت را زمزمه کردند
بیآنکه تو باشی...
آرام گرفته بودم
در آغوشِ شب،
در سکوتی مرموز،
که نالههای زمین
خواب را از چشمانم ربود.
مه،
چون شبحی بر شانهی کوه خمیده بود،
و نسیم،
حرفهایی را که خاک سالها پنهان کرده بود،
در گوشم میریخت.
برگها
از دردِ ریشهها نجوا میکردند،
و رودخانه،
سنگها را
با لالاییِ...
من مثل شب...
با چراغهای روشنِ خانهٔ تان قهرم...
با آغوشی که دیگر سهمِ من نیست.
شب رسید و باز تنها ماندم و خاموش شدم
در دلِ تکرارِ خود بیپنجره، بیهوش شدم
ماه سر زد پشتِ ابر و پرسشی بیپاسخام
در دلِ کوچه، عبورِ سایهای مدهوش شدم
باد میآمد، صدا را با خودش میبرد و رفت
من میان برگهای زرد، محوِ گوش شدم
هر که آمد،...
باد میآید ز دور و بوی خاکستر مراست
خاکِ خاموشی، گواهِ سوختنهایم چراست؟
آسمان از گریههای نیمهشب لبریز شد
ابر هم، همراز این بغضِ پیاپی، بیصداست
هر که رفت از کوچهام، ردّی ز خود جا نگذاشت
خانهام پر بود، اما سهم من تنها خداست
در تماشای غروب افتادهام، بیهیچ رنگ...
ابر آمد، خیمه زد بر چشمِ خسته در غروب
گریه برگِ نارسی شد در نسیمِ بیهروب
باد، خواب پنجره را با خودش تا دشت برد
مانده در دیوارها تصویرهایی بیسکوب
کوچه خالی بود و پای رفتنم در شکّ رفت
دل میانِ خاطراتی مانده از دیروز، چوب
دست بر دل، چشم...
باد بر بامِ شبِ بیکَس، پیاپی پا گذاشت
پرده را پرپر زد و بر پنجره، غمها گذاشت
برگ با بغضی شکسته، در نسیم افتاد و رفت
بوسهای بیرنگ، بر پیشانیِ صحرا گذاشت
در دلِ دریا، دلم را موجها بازی گرفت
صخره فریادی شگفت از عمقِ این دریا گذاشت
رعد، رودی...
در شب بیتابیام، مه به دعا، ماه به راز
خواب من و گریهی شب، آه به جا، ماه به راز
موج غزل در دل باد، قصهی خاموشی باغ
چشم من و سایهی تو، راه جدا، ماه به راز
شعله و شبنم به هم، زمزمهی گریه و شوق
خاک من و...
باد با بیدار بید، آواز باران را شکست
برگ با بغض بنفشه، بغض پنهان را شکست
چشم در چشم چراغانِ خیال افتاده بود
چشمچرخان، چرخِ خاموش شبستان را شکست
رنگ با رؤیای روشن، نقش خاموشی گرفت
رنگپاشیهای وهم، آیینهپوشان را شکست
سایه با سرما سرود سردی شب را شنید
سایهگردان،...
در هوای خامشی، فریاد را گم کردهام
در دل آیینه، نقش باد را گم کردهام
هر چه بودم، رفت در گرداب وهم بیدلی
چشم را، خواب و دل بیداد را گم کردهام
پایم از رفتن تهی، دستم تهی از شوق صبح
راه را، حتی خیال جاد را گم کردهام
در...
چشمهایم به ستارههای خاموش دوخته،
و قلبم در حسرت یک شعلهی دور میسوزد،
صدای سکوت، غمگینترین سرود جهان است،
که در دل شبهای تار، جاودانه میپیچد
شب، سنگینتر از خلأِ درونم است
دل، میلرزد از شبحِ نوری که نیست
باد، رازهای فراموششدهی کوهستان را
بر تن خستهی برگها زمزمه میکند
صدای خاک، پژواک قرنهای خاموش است
که هنوز در رگهای من جان میدمد
ماه خسته، از پشت پردهی ابرها
چشم در چشمِ شب، بیکلام میگرید
و...
"روزنه ی امید"
در تاریکترین شبها،
میان هزارتوی سایهها و سکوتهای بیانتها،
روشنایی کوچکی زاده میشود،
چونان جرقهای که در دل ظلمت میدرخشد.
روزنهای از امید،
نخستین نجواهای بیداری را با خود دارد،
زمزمهای که در گوش باد میپیچد،
و نوید صبحی دیگر را به دلهای خسته میبخشد.
بر دیوارهای...
شب را به دندان می گیرم...
اما
از خیالت می ترسم...
سلام ای روشنی بخشِ، دلِ تار من
تویی آرامشِ جان، ماه شب زارِ من
نگاهت می وزد چون صبح بر دیوارِ دل
بمان ای سایه ات خورشید بیدارِمن
آن چنان تو بی خبر رفتی که من؛
از هر چه شب بیزارم
و هر ثانیه تَب دارم
و در حسرتِ دیدارِ تو؛ بیدارم
و چون ابرَکی آبستن از دریایِ بغض؛
می بارم و می بارم و می بارم و
آه از شب؛
آن شبِ تاریک و سرد و منجمد...
چو شمع سوخته هستم ولی اسیر نگاهت
تو بیخبر از دل من ، من آشنای تباهت
تو خنده میزنی آرام و من خراب و پریشان
یکی به فکر جدایی یکی نشسته به راهت
به شب پناه سپردم که ماه روی تو بینم
ولی چون ابر جدایی گرفته راه ، نبینم...
بی رخ ماه روی تو.
شب به چکار آیدم.
پلکی بزن فانوسِ دریایی !
آتش بکش کابوسِ قایق را
وقتی برای صیدِ ماهی نیست
گرداب! برگردان دقایق را...
میِکشد هر شب مرا چشمان تو...
تا به سر حد جنون...
چه داند خوابناک مست مخمور
که شب را چون به روز آورد رنجور