نیست در چشم فلک جز اشک خونین ستاره
می کند آیینه ی گردون ز غم رخ پاره پاره
شب به گیسوی سیاهش می زند شانه سحر
می خورد خورشید در دریای ظلمت غوطه خاره
آه سردم می کند افلاک را آتشفشان
می شود از دود آهم تیره این گهواره
بخت من چون موج دریا می خورد بر صخره ها
می کند هر دم فلک بر قامتم صد استخاره
عشق چون شمشیر برّان می برد از ریشه جان
می شود هر زخم دل صد چشمه ی خون فواره
چرخ گردون را به گِرد خویش می گردانمش
می کنم با ناله ام این قصر گردون را مناره
برق چشمانش چو تیغی می درد ظلمات را
می شود هر مژه اش بر قلب عاشق صد شراره
زلف او دامی است و من مرغی گرفتار غمش
می کشد هر تار مویش جان مرا صد باره
عقل را در بند زنجیر جنون می آورم
می کنم دیوانگی را بر خرد من چاره
گر نباشد عشق، هستی می شود افسانه ای
می شود بی عشق، این گیتی چو یک گهواره
مهدی غلامعلی شاهی
ZibaMatn.IR