شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
تاحالا شده تو خیابون وقتی سرگردون دنبال آدرسی هستید که تاحالا نرفتید، یهو بوی یه عطر آشنا بخوره تو بینی تون، به خودتون شک کنید که این بو؟ اینجا؟ امکان نداره!و وقتی سرتون رو بلند می کنید، هیچی نباشه... هیچی!تاحالا شده وسط کلی مشغله یهو پرت شید وسط خاطره ی یه آغوش؟ :))))...
مینشینم و به هرآنچه که پشت سرم میگذرد لبخند میزنم!برای هیچکدام از فکر ها و حرف های پوچ و بیهوده ای که دیگران راجبم تصور میکنند و میگویند تره ای خرد نمیکنم!خودم را از این جهان و روزمرگی های مضحکش دور میکنم و مانند نخل هایی که باد شاخه هایش را به آغوش میکشد رها میشوم!من به دنبال مسیری براے رسیدن به آزادی و خوشبختی هستم نه جاده ای که انتهایش به زندان دیگران ختم میشود!...
چند روزی میشد که توان رو به رو شدن با خودم را نداشتمشرمنده بودم از خودم!از کسی که همیشه و همه جا کنارم بوده و قدرش را نمی دانستم.خجل بودم که چرا این همه وقت او را به حال خودش رها کرده ام؟!مگر چه کسی جز او میتوانست تمام بحث و جدل هایم را تحمل کند و دم نزند؟چه کسی حاضر بود مرا وقتی که در گوشه ای نشسته بودم و تمام روز به سقف خیره میشدم را تحمل کند؟به جرعت میتوان گفت هیچکس، همه چند روز اول کنارم میماندند و بعد خسته میشدند و جوری ترکم میکر...
به تازگی آموخته ام که همه برای منفعت خودشان یاد من میوفتند ، برای کمی بهتر شدن حال خودشان دست به هرکاری میزنند، آموخته ام که باید از هرکسی انتظار هرکاری را داشته باشمباید خودم را از این جماعت منفعت طلب دور کنم ، حتی اگر درحال مرگ باشم هم نباید به این آدم ها پناه ببرم چرا که آنها نگران لباس سیاهی که کهنه است میشوند !در کنار پنجره مینشینم و کتابم را میخوانم و لحظه های واپسین عمرم را سپری میکنم و با آرامشے خالصانه با این دنیای پر درد و غم وداع م...