پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
شهر از صدا پُر است ولی از سخنتهی......
ای گل خوشبوی من دیدی چه خوش رفتی ز دستدیدی آن یادی که با من زاده شد بی من گریختدیدی آن تیری که من پر دادمش بر سنگ خورددیدی آن جامی که من پر کردمش بر خاک ریختلاله ی لبخند من پرپر شد و بر باد رفتشعله ی امید من خاکستر نسیان گرفتمشت می کوبد به دل اندوه بی پایان منیاد باد آن شب که چون بازآمدی پایان گرفتامشب آن ایینه ام بر سنگ حسرت کوفتهغیر تصویر تو در هر پاره ام تصویر نیستعکس غمناک تو در جام شرب افتاده استپی...
در هر کجا که می گذرد سایه حیاتسرمست و پر نشاطآن پیک ناشناخته می خواندم به گوشخاموش و پر خروشکانجا که مرد می سترد نام سرنوشتو آنجا که کار می شکند پشت بندگیرو کن به سوی عشقرو کن به سوی چهره خندان زندگی...
باغکافی نبود و نیست هزاران هزار سالتا بازگو کندآن لحظه ی گریخته ی جاودانه راآن لحظه را که تنگ در آغوشم آمدیآن لحظه را که تنگ در آغوشت آمدمدر باغ شهر مادر نور بامداد زمستان شهر ماشهری که زادگاه من و زادگاه توستشهری به روی خاکخاکی که در میان کواکب و ستاره ای ست...
کهن دیارا، دیار یارا! دل از تو کندن نمی توانم که گر گریزم کجا گریزم وگر بمانم کجا بمانم......
شهر از صدا پُر است ولی از سخن، تهی...
ابر تاریکم و از گریهٔ اندوه پُرم...