پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
در میان جنگل زرد، پاییز دمیده برگ های خزان، زمین را پوشیده نوری از خورشید، به شاخه ها دویده در دل این سکوت، زمان خفته و رمیده...
در دل جنگل، زمان گم کرده ی راه سایه ها چون قصه ای خاموش و تباه برگ های زرد، شکسته در سکوت نوری لرزان، بر آسمانِ بی پناه...
در دل این جنگل، رمیده ست زمان سایه ها پیچیده در پندار جان برگ های زرد، حدیثی با غبار نوری از خورشید، در دل های عیان هر درخت اینجا حدیثی کهنه گوید از غم دوران، به ریشه خون چو جوید برگ ها چون اشک از چشمِ خزان بر زمین افتد، به آهی جاودان...
ای بهارِ دلنشین، ای روحِ زندگیبا آمدنت، جهان دوباره زنده شد...
در بارانی که همه جا را مرطوب کردهنور خورشید روی شاخه های بی برگ می تابدقطرات درخشان باران پیدا استشبنمی روی درختان بی برگ پیدا می شودشاخه های بی برگ، از روی باران می خواننداشک های آسمان را به دامن خود می برندمرواریدی که روی شاخه ها درخشان استزیبایی را به دل هر کسی می رسانند...
افکارت تو را می سازند. جهان را با چشمان خود ببین. انرژی را از درون خود بیرون بیاور. قدرت را از خود بخواه. سمت خودت را با اعتماد به نفس پیش ببر....
بزرگترین آرزوهای من در آن دوردستها زیر نور خورشید است.ممکن است هیچ وقت به آن آرزوها نرسم اما می توانم به بالا نگاه کنم و زیبایی آنها را ببینم، آنها را باور کنم و برای رسیدن به آنها تلاش کنم.لوییزا می الکات...
نوری در تاریکی می درخشد.دروازه های بهشت باز می شود،پرنده ای که از تاریکی به سوی نور پرواز می کند،گلی که در برابر نور خورشید می درخشد.هر پرتو نشانه عشق،هر پرتو، شروعی آسمانی،زیرا در پرتو لطف خدا،مانند دریاچه ای که در برابر باد آرام می شود.غزل قدیمی...