جهان شب را صبح می کند به امیدِ خورشید.. من به امیدِ تو...
پلاسکو در آتش سوخت بسان دل من یک روزی به وقت بی کسی همه از تنهایی به سوختن پناه می آورند آخرش
چند نفر امشب دلشان آتش است خدا می داند؟! چند نفر پدرشان آتش نشان است خدا می داند؟! خدا دلش آتش نگرفت از این آتشی که خاکستر شد؟؟؟ و فرو نشست
دست های من بر کاغذ جهان را شعر می کند رم را برای ایتالیا برج ایفل را برای پاریس و بهار توکیو را بخاطر شکوفه اما دست های تو جان می دهد برای پیاده روی های ولیعصر و چقدر پایتخت به تهران می آید با تو
سال نو؛ یعنی تو_ که هر ثانیه ؛ حالم را به خوب ؛ عوض می کنی
مژهایت چتر چشمهایت باران لبانت شعر _ در این لحظه ، حتی __ بوسیدنت؛ خدا را هم به وجد می آورد ...
مرگ تنها یک بار به سراغ آدم می آید _ اما ؛ عشق باران پاییز هر روز هر ماه هر سال
یلدای من _ موهای توست ...
هر بار دقیق تر ؛ به دیوانه اَت نگاه کن اَخم هایت مرا می کُشد ؛ اَصلا هر گِره در مواجه با تو را دوست دارم... در هر گِره عاشق ترم کورتر
بهار می شویم برای چشمانت ... برای دلِ کوچکت ، تابستان برای هر گامی که برداری ؛ پائیز زمستان را اما _ برای تار به تار موهایمان نگه می داریم که بختَت را سفید کنند
با من رسمی حرف بزن_ من تو را به رسم ملکه ها دوست دارم...!!!
گفتی: دوستت دارم مثل این بچه های سر به هوا رسیدم به خانه؛ اما قلبم را پیدا نمی کنم…!!!
جهان شب را صبح می کند به امید خورشید من به امید تو...
یک بار مرا ببوس تا نوار قلبم به راه راست هدایت شود...