نان را، هوا را، روشنی را، بهار را، از من بگیر اما خندهات را هرگز تا چشم از دنیا نبندم.
بگو آیا گل سرخ، عریان است؟ یا همین یک لباس را دارد؟ راست است که امیدها را باید با شبنم آبیاری کرد؟ چرا درختان شوکت ریشه های شان را پنهان می کنند؟ چه چیزی در جهان از قطارِ ایستاده در باران غم انگیزتر است؟ چرا برگ ها وقتی احساس زردی...
بعضی زخم ها به جای پوست، چشم مان را باز می کنند
اگر ناگهان من را فراموش کردی دنبالم نگرد زیرا قبل از آن فراموش شده ای!
چرا برگ ها وقتی احساس زردی میکنند خودکشی میکنند ؟
چه چیزی در جهان از قطار ایستاده در باران غم انگیزتر است ؟
هندوانه به چه میخندد وقتی به قتل رسیده است ؟
دوستت دارم هم چنان که چیزهای سربسته و گنگ را، در خفا، جایی میان سایه و جان.
پابلو نرودا: چونان به من نزدیکی که اگر جایی نباشم ، تو نیز نیستی ! چونان نزدیکی که دست های تو بر شانه ام ، گویی دست های من اند ... و هنگام که تو چشم می بندی منم که به خواب می روم !
پابلو نرودا : اما اگر هیچ چیز نتواند ما را از مرگ برهاند لااقل عشق از زندگی نجاتمان خواهد داد
پابلو نرودا : همیشه چیزهایى را که نداشته ام بیشتر دوست داشته ام همچون تو که بسیار دورى که بسیار ندارمت...
پابلو نرودا: همیشه چیزهایی که نداشته ام را بسیار دوست داشته ام، همچون تو که بسیار دوری که بسیار ندارمت...
پابلو نرودا: از میان تمام چیزهایی که دیده ام ، تنها تویی که می خواهم به دیدنش ادامه دهم ...
دوستت ندارم چنان که گویی زبر جدی یا گل نمک یا پرتاب آتشی از درون گل میخک تو را دوست دارم همانند بعضی چیزهای سیاه که باید دوست داشت محرمانه، بین سایه و روح تو را دوست دارم همانند گلی که هرگز شکفته نشد ولی در خود نور پنهان گلی...
پابلو نرودا: روزی، جایی، دقیقه ای، خودت را باز خواهی یافت… و آن وقت، یا لبخند خواهی زد، یا اشک خواهی ریخت…
پابلو نرودا: دوستت دارم هم چنان که چیزهای سربسته و گنگ را؛ در خفا، جایی میانِ سایه و جان...
پابلو نرودا: هیچ وقت آدم ها را با انتظار امتحان نکنید؛ انتظار آدم ها را عوض می کند!
پابلو نرودا : همیشه چیزهایی که نداشته ام را بسیار دوست داشته ام ، همچون تو که بسیار دوری ، که بسیار ندارم ات..؛
پابلو نرودا: به کسی که دوستش داری بگو که چقدر بهش علاقه داری و چقدر در زندگی براش ارزش قائل هستی چون زمانی که از دستش بدی مهم نیست که چقدر بلند فریاد بزنی او دیگر صدایت را نخواهد شنید
پابلو نرودا : امشب غمگینانه ترین سطرها را می نویسم ؛ دوستش داشتم! او نیز گاهی؛ دوستم می داشت...
می توانی همۀ گل ها را قطع کنی ولی نمی توانی جلوی آمدن بهار را بگیری.
کودکی که بازی نکند کودک نیست، ولی مردی که بازی نکند کودکی که درون او زندگی می کرد را برای همیشه از دست داده و شدیدا دلش برای او تنگ خواهد شد.
عشق بسیار کوتاه است، فراموش کردن بسیار طولانی.
از میان تمام چیزهایی که دیده ام ، تنها تویی که می خواهم به دیدن اش ادامه دهم ...!