سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
کاشکی، قدر تو را ، قدرِ خودت بشناسم ، تا دمی، حسرت دیدار تو ، آهم نشود حجت اله حبیبی...
برگریزان آمد و پاییز شد بار دگربرگهای غم فرو ریزد ز دل ای کاشکی...
کاشکی مثل من اما عاشقم بودیتا ببینی بی نهایت راتا برایت بشکفم از عشقتا دوباره بسته بینیاین لبان پر شکایت را......
کاشکی محکوماغوشت شومشاید که توباورت گرددکه من زندانیچشم توام .......
کاشکی سر بشکند، پا بشکند، دل نشکندسرگذشت دل شکستن بود و بس جانکاه بود...
ای وای...همه چی خوب بود چشمون کردننمیتونن ببیننت با من کاشکی بشه اون روزا برگردن...