سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
موج می زندبر کلافگی خیابانحضور خسته ی آفتابشهر پر از ماهی هایی ستکه تا ارتفاع هزار پا از سطح دریادر آکواریوم آرزوهای شانبرج می سازندیک نفر در خیابان فریاد می زند :باید در ابرها شنا کرد-بارما شریبی- خیابان تشنه ی زمین خوردن است...
پلکهایم را روی هم فشار می دهم...سنگین شدن و درگیری ماهیچه مغزم را، به خوبی حس میکنم.!موج های منفی و افکار لعنتیِ شب و روز درگیر من،به ذهنم هجمه می آورد...سعی اش،برای عصبانیتم مرا به نقطه جوشِ خود،می رساند..دستانم را به حالتی باز،وپرخاشگرانه روی دو نیم کره سرم قرار می دهم،آنگونه که انگار گویم:دست به فرار زنید،این جسم تاب وتوانش را به صفر رسانیده..رشته پهن امانم بریده می شود،افکار منفی،چنان چهار پایانی باسرعت روی مغز هم اکنون خسته من، چها...
باید یک شعر داشته باشدکه تمام روزهابه آواز بخواندش،یک شعر شیرین،برای روزهای کلافگی اش..!باید شب ها از روی تختشبتواند ماه را ببیند،بتواند ستاره ها را بشمارد،تا وقتی سپیده دمید،نگاهش با نگاه خورشید گره بخورد،پلک هایش را باز کندو یادش بیاید چراغ جهانبخاطر او روشن شده است!...
یه لحظه صبر کن رفیق،لا به لای شلوغی و کلافگی و سخت گرفتن های زندگیخواستم یه چیزی بهت بگم!یه نگاه به پشت سرت بندازمثل همه ی روزایی که گذشتاین روزا هم میگذرهخواستم بگم حواست هست دیگه؟!ما یک بار زندگی میکنیمحالا ادامه بده ادامه بده...