در سفره ی تو هنوز قند است ای عشق!
دلم یک استکان چای و دو حبه قند می خواهد دلم یک جرعه از شیرین ترین لبخند می خواهد
آرزو کن که آن اتفاق قشنگ بیفتد رویا ببارد دختران برقصند قند باشد بوسه باشد خدا بخندد به خاطر ما ما که کارى نکرده ایم
پدر و مادر مثل قند هستند زنگیتو شیرین میکنن و خودشون تموم میشن
زندگی جیره ی مختصری است… مثل یک فنجان چای… و کنارش عشق است، مثل یک حبه قند… زندگی را با عشق، نوش جان باید کرد…
برف که میبارد ما غمهایمان را فراموش میکنیم انگار بر تمام تلخیها پودر قند پاشیده خدای مهربان ما...
جزقندِلبیار کهآرامشجاناست هرقندکهخوردیمزیادشبهزیاناست
آمدنت قند را در دل من آب میکند برف را در دل زمستان
قربون بزرگیت برم خدا من قند ندارم یک کم از اون اتفاق های شیرین زندگیو برای من هم بفرست
میخندی و تمامِ لَبت قَند میشود.. عشقم بهای خندهٔ تُ چند میشود؟