سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
در سفره ی تو هنوز قند است ای عشق!...
دلم یک استکان چای و دو حبه قند می خواهددلم یک جرعه از شیرین ترین لبخند می خواهد...
آرزو کن که آن اتفاق قشنگ بیفتدرویا ببارددختران برقصندقند باشدبوسه باشدخدا بخندد به خاطر ماما که کارى نکرده ایم...
پدر و مادر مثل قند هستندزنگیتو شیرین میکنن و خودشون تموم میشن...
زندگی جیره ی مختصری است…مثل یک فنجان چای…و کنارش عشق است،مثل یک حبه قند…زندگی را با عشق،نوش جان باید کرد…...
برف که میباردما غمهایمان رافراموش میکنیمانگار بر تمام تلخیهاپودر قند پاشیدهخدای مهربان ما......
جزقندِلبیار کهآرامشجاناست هرقندکهخوردیمزیادشبهزیاناست...
آمدنتقند رادر دل من آب میکندبرف رادر دلزمستان...
قربون بزرگیت برم خدامن قند ندارمیک کم از اون اتفاق های شیرین زندگیو برای من هم بفرست...
میخندیو تمامِ لَبت قَند میشود..عشقم بهای خندهٔ تُ چند میشود؟...