آفتاب را دیدم داشت سبز می شد در بلوط چشمهایت شاعر: مهری ذبیحی اترگله
من اهل چایی نیستم اما تو دم کن از چشمهایت استکان دیگری را
مات چشمهایت هستم تو فقط نگاهم کن سرمیکشم قهوه تلخ چشمانت را
چقدر کلمات فقیر میشوند وقتی میخواهم برای چشمهایت شعر بگویم !
تو و چشمهایت من و دل. با مست نگاهت، خلع سلاحم بانو.
متن۱۸ . جرم من مست بودن بود! چه با الکل، چه با چشمهایت نازنینم!
فراموشم شد که قرار بود فراموشت کنم من هرگز چشمهایت را نمیبخشم...
بهشتم تٲویل می شود در چشمهایت
محبوب من! تمام چیزی که ذهنم را مشغول کرده این است که حال تو و حال چشمهایت خوب باشد...
چشمهایت حرارت محض است ربّنا آتنا عذاب النّار .