پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
اگر عشق یاریم می کرددست روشنت را می گرفتمبه نیمه ی تاریکم می بردمتا آنجا بذری بکاری وباورم را از فردا لبریز کنیو چه ها که نمی توانستی برداشت کنیاگر عشق یاریم می کرداگر آفتابم می شدی...
نگو که نیستسراسر این ظلمات رابه روشناییراهی هستکافی ست به دست هایت اعتماد کنینهراسی وبگشایی...
از مرگ چه می دانیگندیدن به گاه سکونحتی اگر برکه باشماز درد چه می دانی؟مرگ تدریجی خود را به تماشا نشستنحتی اگر دریچه باشمو از زندگی؟شهامت پروازی که هیچگاه نداشته امحتی اگر پرنده باشم...
به روزمرگی رسیده امبه روزگار گله ای کهبه قربانی دادن عادت کرده است...
از این قرنطینه گی های دمادم کسالتاز این سنگینی اندوهگینِ گم شدن در این عادتتا سبکبالی آن روزهای به شادی خود را بازیافتنو سرمست خنده های تو بودنراهی نیستکافی ست پلک هایم را ببندمبه چشم های تو سفر کنمو پرواز در آن جهان بی کران رابه خاطر بیاورم...
پرسید وحشتت از چیست؟نشستم و شمردماماترسناک ترین شانخلوت مرگبار انسان هاستپس از دریده شدن با دست های همدروغ می گفتمنمی دانستهراس راستینمسکوت ملال آور پنجره بودوقتی که به نور دعوت می شد ونمی گذاشت بگشایمشاین باربه خودم دروغ می گفتماز امیدی که می خواست با قلبم هم آغوش شودمی ترسیدم...