در فال غریبانه ى خود گشتم و دیدم جز خط سیاهى ته فنجان خبرى نیست...
در درون هر انسانی یک هنرمند نهفته وجود دارد
مٖرا چو آرزوی روی آن نگار آید چو بلبلم هوس نالههای زار آید
به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت غصه هم میگذرد...
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود وین راز سر به مُهر به عالم سمر شود
ترسم به نامِ بوسه غارت کنم لبت را با عذرِ بی قراری ! این بهترین بهانه ...
سودای تو را بهانه ای بس باشد مستان....تو را ترانه ای بس باشد!
سودای تو را بهانه ای بس باشد مستان ِ تو را...ترانه ای بس باشد!
بگذار سرم را از پایِ خیال تو بردارم سنگین است خوابت درد می گیرد....
بی تو با مرگ عجب کشمکشے من کردم ...
تا گل روی تو دیدم، همه گلها خارند تا تو را یار گرفتم، همه خلق، اغیارند
یاد باد آنکه نَهانت نظری با ما بود رقم مهر تو بر چهرۀ ما پیدا بود...
ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن...
جانا ! به خرابات آ تا لذت جان بینی جان را چه خوشی باشد، بیصحبت جانانه......
وقت اجلم ناله نه از رفتن جانست از یار جدا می شوم این ناله از آن است
زمین، عروس شد و آسمان به حرف آمد چه شادباشی از این خوبتر که برف آمد؟
تویی بهانه ی آن ابرها که می گریند بیا که صاف شود این هوای بارانی
تا نسوزد عقل من در عشق تو در عشق تو غافلم نی عاقلم باری بیا رویی نما
بودَت یک جور... نبودَت یک جور... با تو تمامِ بلاتکلیفیها را تجربه کردم!
من تنها کسی هستم که در تقویمش پنج شنبه ها به مناسبت تنهایی تعطیل است...
داغ تو نت های زیادی را لال کرد سخت است پر از حرف باشی نتوانی...
عقل نخواهم بس است دانش و علمش مرا شمع رخ او بس است در شب بی گاه مرا ...
عهد تو و توبه ى من از عشق می بینم و هر دو بی ثبات است
از درد ناله کردم و دَرمان من نکرد گویا دلش بِدَرد منِ ناتوان خوشَست...