خوش می روی به تنها تن ها فدای جانت
رشکم از پیرهن آید که در آغوش تو خسبد
به نقد اندر بهشتست آن که یاری مهربان دارد
تو را که دل نبود عاشقی چه دانی چیست
قدر وصالش اکنون دانی که در فراقی
یا دوا کن یا بکش یک بارگی
کس نگذشت در دلم تا تو به خاطر منی
عاشقان کشتگان معشوقند هر که زنده ست در خطر باشد
با دوست کنج فقر بهشت است و بوستان
ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را
مرا به عشق تو اندیشه از ملامت نیست
یارب از هر چه خطا رفت هزار استغفار
ترسم چو بازگردی از دست رفته باشم
عمر ضایع مکن ای دل که جهان می گذرد
چه کرده ام که به هجران تو سزاوارم
چون تو دارم همه دارم دگرم هیچ نباید
هنوز دیده به دیدارت آرزومند است
عاقل آن است که اندیشه کند پایان را
نظر از تو برنگیرم همه عمر تا بمیرم
وه که جدا نمی شود نقش تو از خیال من
عشق در دل ماند و یار از دست رفت
بوی بهشت می گذرد یا نسیم دوست
مقدار یار همنفس چون من نداند هیچ کس
ور هیچ نباشد چو تو هستی همه هست