من از عطرِ آهسته ی هوا میفهمم تو باید تازه گی ها از اینجا گذشته باشی
کجاست همنفسی ؟ تا بشرح عرضه دهم که دل چه می کشد . . .. از روزگار هجرانش
همی ترسم که ای جان جهانم نیایی ور رود بر باد جانم ...
تو ! غمگین ترین زن جهان بودی ! این را از لبخند های بی شمارت فهمیدم
با آنکه رفته ای و مرا برده ای ز یاد می خواهمت هنوز و به جان دوست دارمت
آنچه در زندگی اولویت است، این است که شما آن چیزی شوید که واقعا هستید.
کی زِ سرم برون شود، یک نفس آرزوی تو..!
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی؟
تو در من زندهاى من در تو ما هرگز نمی میریم ...
ناصِح زبان گشود که تسکین دهد مَرا نام تو بُرد و باعث صَد اضطراب شد...
میترسم!!! وقتی بیاید که دیر شده باشد! یک من برای ما شدن کم شده باشد...
مثل معتاد ترکت میکنم هربار باز زیر لب میگویم همین یکبار!
مرا تو «دیده» و از «دیده» هم عزیزتری چه دیده یی که بر احوال من نمینگری؟
ماییم و هزار درد تازه ماییم و قنوتِ دست خالی ماییم و همین اطاق کهنه با زلزله های احتمالی بردار هلالِ داس ها را از هیچ کسی شکایتی نیست ما تکیه به کوهِ زخم داریم از هیچ قماش حاجتی نیست
یک دل حواس جمع مرا تار و مار کرد
من از تو انتظار دیگه ای دارم برام آرامش ابرهای آبان باش
فرورفت از غم عشقت دمم دم میدهی تا کی دمار از من برآوردی نمیگویی برآوردم
زمانی به سراغ آدم می آید که دیگر خیلی شده است...
راست است که صاحبان دل های حساس نمی میرند... بی هنگام ناپدید میشوند!
شرح این قصه’ جانسوز نگفتن تا کی ؟ سوختم ، سوختم این راز نهفتن تا کی ؟
هرگاه رَّد پای کسے که آرامشم را گرفته بود دنبال کردم, به خودم رسیدم...!
مرگ ها دو دستهاند: مردی که قدم میزند زنی که حرف نمیزند
دست مرا بگیر که باغ نگاه تو چندان شکوفه ریخت که هوش از سرم ربود
همه کس سر تو دارد تو سر کدام داری؟؟!