متن اشعار علیرضا فاتح
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات اشعار علیرضا فاتح
شب، پر از رازِ ستارههاست
و دلِ من،
پر از نامِ تو.
هر قدم،
به سوی فردا میرود،
اما هر نگاه،
به سوی تو بازمیگردد.
اگر جهان،
به سود و زیانِ خویش مشغول است،
من به یک لبخندِ تو
تمام حسابها را فراموش میکنم...
اگر دل، باغی از مهر باشد،
شکستنِ آن،
فقط شکوفه میپراکند.
پس بگذار،
هر تپش،
بذری از عشق باشد،
تا جهان،
از عطرِ تو
سرشار بماند...
دل من زیر بارانِ خیالِ تو شکفت،
هر تپش، شعلهای شد که به جانم سر گرفت.
ترسِ من از غروبِ نگاهت بیپناه،
مثل کوهیست که بر سینهی من سنگ گرفت.
اما هنوز،
در میانِ برفِ اندوه،
نامِ تو
چون بهاری پنهان،
راهی به روشناییِ فردا میگشاید...
چو نقش روی تو افتد به آینهی جانم
به گردنِ دلِ من باشد، نه گردن چشم
کُنج دل، همانجاست
که با تو
خلوت، به وصال میرسد...
به هر نفس که کشم، عطرِ بودنِ توست
که گویی در دلِ من، جاودانه من یکیام
قصهی عشق،
چون آینهای است بیپایان؛
هر بار که در نگاهِ دیگری میتابد،
چهرهای نو میگیرد.
اندوهش، تکرار نمیشود،
زیرا هر دل،
زبانِ تازهای برای گفتن دارد.
اگرچه یک قصه بیش نیست،
اما در هر روایت،
جهانی دیگر میشکفد؛
چونان بارانی که هر قطرهاش
حکایتِ جداگانهای از آسمان دارد.
اگر نشنیدی،
باد خواهد برد سخنم را
به گوشِ دیگری؛
زیرا قصهی عشق،
راهِ خاموشی نمیشناسد.
هر دل،
خاکِ آمادهایست برای این بذر،
و هر گوش،
آغوشی تازه برای شنیدن.
پس چه باک اگر سکوت باشی؟
عشق، خود زبان میگشاید،
و قصهاش،
در هر جان،
به گونهای دیگر شکوفه میدهد.
«از زخم تا آفتاب»
درونِ تاریکیِ پیله
صدای باران میپیچد
و من،
به هر نخِ غم،
گرهای تازه میزنم.
اما در سکوتِ بسته،
بالهایم آهسته میرویند،
بیآنکه کسی ببیند.
روزی
پیله ترک خواهد خورد،
و پروانهای از زخمهایم
پرواز خواهد کرد—
نه برای شمع،
که برای آفتاب.
گر پرده ز خورشید جمال تو برافتد
گل جامه قبا کرده ز پرده به در افتد
عطار
چون پرده ز رخسارهی مهتاب تو افتد
هر ذره شود آینه، از نور تو خرسند
— الهام گرفته از شعر عطار
جوانی،
سکهای بود که بر میزِ روزگار نهادم،
اما بخت،
چون قمارخانهای بیرحم،
همه را ربود.
اکنون،
اندک سرمایهی دل،
نه در حسابِ دنیا،
که در دفترِ شعر مانده است؛
تا شاید زیانی که بردم،
به زبانی دیگر،
سودِ جاودان شود.
بهاری آمد و رفت، بیثمر شد
خزان ماند و دلم، بیبرگ و جانی بود
نه دستی سوی فردا، نه امیدی
فقط حسرت، که در جانم نهانی بود
«چه بود زندگی؟»
چه بود زندگی؟ اگر تو نمیرسیدی
سایهای بیصدا، در کوچهها میدوید
روزها بیخبر، شب به تکرار میگذشت
ماه هم بیدلیل، بر آسمان میپرید
باد میرفت و هیچ، برگ نمیلرزید
رود میرفت و هیچ، موج نمیخندید
اما آمدنت، معنیِ بودن شد
عشق در خانهی دل، پنجرهای بگشود
چون پرده ز رخسارهی مهتاب تو افتد
هر ذره شود آینه، از نور تو خرسند
تو که آتش به دلِ خستهی ما افروزی
بیا و در دلِ این ویرانه هم شبسوزی
به جنونِ تو اگر عالم همه دیوانه شود
به خدا از دلِ من، شعلهتری، شعلهتری...
خیالِ چشمِ تو آرام میکند دلِ من
که بیتو این دلِ دیوانه، شبنفسها دارد...
تو را گم کردنم یعنی سقوطِ پادشاهیها
که بیتو، هر امیری هم به خاکستر میافتد...
صبح پاییز است
با انارِ سرخ و برگهای خیس
و تویی
که در نگاهت، خدا
هر بار دوباره مهر میکارد...
گر پرده ز خورشید جمال تو برافتد
هر ذره شود آینه، از نور تو خرسند
گرچه پنهان میکنی نیمی زِ رخ، ای ماهِ من
نیمهی پنهان، مرا دیوانهتر، دیوانهتر!
تو چشمهایت
افقِ بیپایانِ مناند
راهی برای گریز نیست
هر لحظه جهانم
به بودنِ تو گره خورده است
من،
در سایهی نگاهت
به تمامی فدا میشوم
و باز از نو
از تو آغاز میگردم
به چشمِ تو سپردم دل و جان و جهان
که بیتو نماندست مرا هیچ نشان
غزل چو رسید آخر و شد فدای تو
به جامِ تو نوشم همه عمر و زمان
چشم تو چو دریای بیپایان است
هر دل که در آن فتاد، حیران است
گر طالع من به دست تو افتاد
این بند، همان رهایی جان است