متن نگاه عاشقانه
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات نگاه عاشقانه
عاشقانهتر بنگریم:
میتوان
جریان نبض زندگانی را
در دستان پینهبستهی پدر
در سینهی صاف مادر
و در نگاههای بیگناه کودکان شهر
با آبیِ چشمانی عاشقانه
و سبزیِ نگاهی ژرف
به تماشا نشست...
رنگینکمانِ چشمانت نه باران میخواهد
نه آسمانِ صاف.
از نگاهت میجوشد روشناییِ بینامی
که جهان را بیهیچ دلیلی صبح میکند.
من ، تنها
در امتداد آن نور قدمی برمیدارم
و خیال میکنم که شاید یک لحظه
به اندازهی تپشی به تو نزدیک شدهام.
دروغ نیست اگر بگویم:
بهار نخواهد آمد،
مگر که نگاه تو بشکفد!
با احساسی پاک
آفتابگردانِ نگاهم را
به آسمان دوخته
گرمای مهر میجویم
از درگاهِ آفتابِ مطلق
یک لحظه تو بودی
و دلم غرقِ چشمانِ تو شد
در عمقِ نگاهت،
دریایی از عشق موج میزد
رفتی،
اما خیالت ماند
مثل عطری که در باد پیچید
و هر نفس،
دوباره تو را زنده کرد
در سکوتِ شب،
نامِ تو زمزمهی قلب منست
و سایهات،
بر دیوارِ جانم میرقصد...
گــر مــرا لایــق بـבانــی،
بنـבہ ے آن لب خنـבان و گرفـتار نگاہ تو منم.
ترشرویی نکن ای سیبِ دلآزارِ دلم،
که لبِ خندۀ تو، شهدِ بهار است هنوز!
در نگاهت، شکرستانِ غزل میروید،
پرتقالیست جهان، بیتو اگر لب نخندد!
تقصیر دلم نیست نگاه تو اگر جاذبه دارد
جذابی و بیچاره ی شوریده دلم تاب ندارد
درگیر چشمهای تو بودم
که بارانی شد
و ماه از پلکهایت افتاد
در فنجان قهوهی من
که دیگر تلخ نبود
پرندهای از ابروهایت پرید
و روی شانهام نشست
با صدایی شبیه خواب
و من
در امتداد باران
به عقب میرفتم
تا به لحظهای برسم
که هنوز نگاه نکرده بودی
در میانِ همهمهی دوستانش قدم میزد.
تفاوتِ شلوغیِ آنها با دیگران این بود که بهجای باهم سخن گفتن، با خودشان حرف میزدند.
مردی با پیکری لاغر و قامتی بلند، سیگار برگی در دستش بود و با خود میگفت:
• «چرا گذاشتی بره؟ مگه چی برات کم گذاشته بود؟»
یا دختری...
هر رؤیایی از جایی شروع میشود…
گاهی از یک نگاه، که بیصدا قلب را به تپش میاندازد.
گاهی از یک لبخند، که جهان را روشنتر از هر صبح میکند.
و گاهی از خاطرهای، که در تار و پود تاریخ و سرگذشت ما تنیده شده است.
رؤیاها همیشه از جنس خیال...
هر رؤیایی از جایی شروع میشود…
گاهی از یک نگاه کوتاه، گاهی از یک لبخند ساده،
و گاهی از خاطرهای که در دلِ تاریخ و سرگذشت ما جا مانده است.
رؤیاها همیشه از جنس خیال نیستند،
بعضیشان آنقدر واقعیاند که با حضور یک “او” معنا میگیرند،
و جهان اطراف ما...
عشق یعنی...
در حضورش غرق در چشمان مستش میشوی.
آنچـہ بر تن میـבهـב شوق نـفــس، چشمان توست.
ای استکانِ تو لبریز!
ای از نگاه تو مخمور
شرابخانهٔ تبریز!
روانه شو به درختِ
خمیدهپشتِ خزانم
روانه شو به گلویم
که تشنهام به انارت
من چشامو بسته بودم
تا چشم مستش ننگرم
ناگهان دل داد زد:
دیوانه! من میبینمش..!
چشمانت
مثل نسیم صبحگاهی
از لابهلای برگهای نازک بید میگذرد
و صدایت
روی موجهای آرام دریا
لالایی میخواند برای ماهیهای خسته
لبانت
رنگ انار ترکخوردهی پاییز است
وقتی که خورشید
با انگشتان طلاییاش
گونههای آسمان را نوازش میکند
و من
در امتداد نگاهت
مثل پرندهای گمشده
به سمت روشنایی پر...
نگاهش בل یک شهر را بهم ریخت.
بے تـفـاوت از کنارش رב شـבم اما هنوز،
בلــم آن بنـב نگاهش را تمنــا میکنـב.
با نگاهت دل را به چشـمانت مهـمان کن،
هـوای جان را با لبخند زیبایت بهـاران کن
چون نسیمی تنم را دربند تنت زندان کن،
تـنِ بیـمارِ مــرا با گرمــای تنت درمـان کن!
من نباشم چـہ کسـے، ناز کشـב ناز تو را.
چـہ کسـے بوسـہ زنـב آن لب شیرین تو را.
من نباشم چـہ کسـے غرق نگاہ تو شوב.
چـہ کسـے سخت بغل گیرב، آغوش تو را.
و…
کمالِ بودن،
داشتنِ نگاهیست،
که…
بارانِ دل
از آن زاده شود!