خانه
تاریک است...
نه از نبودِ چراغ،
که از نیامدنِ یار
پنجرهای رو به خیابان
باز است
و باد پاییزی
پردهها را با خود میکشد
مثل دلی
که سالهاست آرام نگرفته
قلب یار
کجاست؟
در کدام کوچهی دور
میتپد
برای دیداری که نیامد؟
من
کنار همین پنجره
با چایِ سرد...